پنجره ای رو به ایستگاه قطارم؛ با منظره ای مکرر از وداع... آدم های زیادی هرروز مقابل چشم های من خداحافظی می کنند، چمدان های زیادی هرروز مقابل چشم های من ایستگاه را ترک می کنند، و تنها من می دانم که هیچ آدمِ چمدان به دستی را دوبار در...
می دانستم آن روز «دوستت دارم» تا نوکِ زبانت آمده بود، که آن طور دندان هایت را به هم فشار می دادی تا چیزی از دهانت بیرون نپرد درست مثلِ همین حالا که «دوستت دارم» تا نوکِ خودکارم آمده و می ترسم از ادامه این شعر می دانی؟ من این...
با قلبم سراغت آمده ام؛ با تنها چیزی که برایم مانده چون درختی که با تمام برگ هایش خود را به پاییز رسانده است.
پنجره ای بودم که پرده اش را برای تماشای غم انگیزترین صحنه روز کنار زدند دری که برای رفتن گشودند چمدانی که دهانش را حتی برای یک خداحافظیِ ساده بستند زنی که لای لباس های تور پنهان کردند من امّا بیرون زدم؛ مثل بوی گاز از درز پنجره های خانه...