سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
شعرنو : فریاد سکوت فریاد ها می بارند انعکاس موج ها کوه را می شکافد صخره ها در سکوت زمزمه می کنند ابرها غریق دریای خیالند مسافرم مسافر ابدیت حال قاصد اخبار وهم و در این آینده نزدیک می بارمفروغ اندوه ، مهمان خورشید است انعکاس نور بی محتوا ست مکدر از حال ناخواسته ی نور و هوا از سکوت دم کرده اکنون اشباح فریاد اطراف نور درپی شکست سکوت اند فریاد ها سکوت وار محیط دل هارا احاطه کرده اندمسافرم مسافر نهایت روز تا سرانج...
شعر نو : درخت اسمان رقص قطرات بارانخطوط فرضی میکشد بر دل پنجره ها صدای مهیب آسمان غمگین است و چشمانش از اشک لبریز ضربه ها میخورد تن فرتوت درخت زیر رگبار بی رحم باران نفسهای سالخورده ی درخت با وجود درد در رگ و ریشه هایش گویا مجنون نغمه ی باران است باران ساز محنت در دست می باردو صدای سرد ترنم اش سیمای درخت را می نوازد اکنون پایکوبی میکند شیرین قصه ی ما اما چ حیف , باران فرهادی بی محبت است ......
دلنوشته: من با افتخار دخترممن دختری هستم گیسوانش از برگ شب بو ها عاشق تر است. به نام خالق دختر که نامش نوید پاکی و بی آلایشی ست... دختر عطش عشقی که در دلها جوانه دارد و شاخه هایش از احساس سیراب نمی شود! من با افتخار دخترم... بد نیست خوب هم نیست سخت میگذرد این روزها کمی فکر و خیال چاشنی اوقات فراغت ، کمی هم غم و اندوه لابه لای خوشی ها و کمی ناشکری در میان تمام نداشته ها ، میگذرد اما سخت شایدهم ما سخت میگیریم نه شاید قرار است دنیا کمی سخت ب...
دلنوشته وداع زمستان: زمستان برای رفتن پا تند میکند ! گویا زیر پای مردم زیبایی هایش پایمال شده در لحظات آخر عمر نگاه غرق اشکش را برای من بجای میگذارد ! زمستان نرو لطفاً بمان من سردی دستانم را به اسم تو تمام میکردم تا کسی از دلیل سردی هایش باخبر نشود ، زمستان نرو من قدم زدن زیر باران هایت را دوست داشتن باران میگفتم ، من قهوه های تلخ داغم را با نام تو تمام میکردم تا مبادا کسی از سردی وجودم از قندیل های یخی تیزی ک در قلبم فرو میرود آگاه شود ، زمستا...
است در آغوش خاک کسی در صدف گمشده ی باغ کسی یک نفر خفته ولی بیدار است همچون شقایقرز مشکی به خون غلتیده در جوار نور کم سوی ماه می درخشد خانه ای از جنس سنگ زیر نسیم به دام افتاده زیر دست آسمان یک نفر خفته ولی بیدار است همچون شبی مهتابی که در پس آن فردا هست یک نفر خفته ولی می ماند نام او در خاطرات در بهار در فراسوی نگاه قاصدک خفته است یک نفر در بالین خاک ولی بیدار است او در آسمان می تپد همچون صدای به تنگ افتاده یا پری ...
و چقدر زیبا بود... خانه رنگین چمن سبز امید در دل کوچه های اقاقیا چه ندایی میان شور و هیجان ها بود در آوازه شهر در آن گمنامی همزمان با تپش سرخ نفس در دل رگبرگهای به دام افتاده می پرید از این سو به آن سوی خیال و چقدر زیبا بود... هلهله ها در میان آسمان شور و شوق بلبلانو باز هم باران نم نمک بوی خاک در میان عطر گل ترنم شب بو ها لالایی بوته ها چکیدن شبنمی از سر ذوق پای مهر سبزه ها و چقدر زیبا بود.......
صدای ترسانی که از سوز سردی وحشت کند و بی دریغ فریادش را در هیاهوی باد رها کند درخت بیدی که در فراق آخرین روز بهار می گرید و شانه هایش برای نبود انوار طلایی خورشید می لرزد و بادی هولناک در سراسر جهان در نقطه ای از بهار تاریکی می وزد دستانت را به آسمان وفا برسان تا تو را هم سفر کند با باران غمگین عطوفت و ببار بر اقیانوس آرام اما مهیب آتش شعله ور جانت را با خنکای نسیم بسوزان و ترحم دستانت را در گوش کودکان غنچه های غمگین باغ نجوا کن ، قلم را در وجودت...