پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم...
اسیرِ چشمانِتو بودنزیباترینحالِ ممکن است...
مینشینی در سکوتِ قاب عکس روی میزمرگِ هر روز اسیرت را تماشا میکنی......
خوش آن زمانکه نکویان کنند غارت شهرمرا تو گیری و گویی که این اسیر من است...
گاهی آرزوی خیلیا هستیماما اسیر قدرنشناسی یک نفر میشیم.....
اسیر گریه ی بی اختیارخویشتنمفغان که درکف من اختیاربایدو نیست...
آنک به دل اسیرمش️در دل و جان پذیرمش!...
حال من حال اسیریست که هنگام فراریادش آمد که کسی منتظرش نیست نرفت...
گاهی آرزوی خیلی ها هستیم،اما اسیر قدر نشناسیِیک نفر می شویم...
میجنگی ؟که اسیر توست..صلح...