پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
اسیرِ چشمانِ تو بودن زیباترین حالِ ممکن است
مینشینی در سکوتِ قاب عکس روی میز مرگِ هر روز اسیرت را تماشا میکنی...
خوش آن زمان که نکویان کنند غارت شهر مرا تو گیری و گویی که این اسیر من است
گاهی آرزوی خیلیا هستیم اما اسیر قدرنشناسی یک نفر میشیم..
اسیر گریه ی بی اختیارخویشتنم فغان که درکف من اختیاربایدو نیست
آنک به دل اسیرمش️ در دل و جان پذیرمش!
حال من حال اسیریست که هنگام فرار یادش آمد که کسی منتظرش نیست نرفت
گاهی آرزوی خیلی ها هستیم، اما اسیر قدر نشناسیِ یک نفر می شویم
میجنگی ؟ که اسیر توست.. صلح