شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
گنجایش دیگری ندارد دل منهمچون قدح شراب لبریز توام...
ای مرگ! بیا که زندگی کشت مرامن کاسه ی صبری ام، که لبریز شده...
لبریزم از خودنمی آیی...
من حوض لب کاشی تو فواره چه تشبیهیبازا به آغوشم ببین من از تو لبریزم...
مرهم زخمهای پاییزملبریزاز سکوت برگها...
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شدکاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد...