شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
دلم بود از، نهالِ غم، چنان پاییز؛محبّت، چشمکی زد؛ غصّه شد ناچیز؛بیا، در باغِ قلبم؛ تا ببینی که:دل از، سبزینه ی احساس شد لبریز!زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
گاهی به سرم می زندگاهی دلمپر می کند کاسه ی خواهش را ؛ لبریزبیچاره پای منمانده مردداز کدامین پرتگاهخودش را پرت کند پایین !...
دنیای خالی ام فقطبا تو پر می شود...!باش تا لبریز شوم از بودنت...️️️️...
بہ ناز نڪَاههایت سوڪَند صبحهاے خیالت در دلم غزل مینوشند!لبریزو لبسوز و لبدوز...نزدیڪتر بیا بڪَذار دلم حسابی غنج برود براے تو...!...
امیدوارم روزای زمستونیتمثل دل من که از عشق تو لبریزه گرم باشهروزای زمستونیت قشنگ...
اگر کاسهی خود را بیش از اندازه پُر کنید ، لبریز میشود چاقوی خود را بیش از حد تیز کنید ، کُند میشود در پیِ پول و راحتی باشید ، دلتان هرگز آرام نمیگیرددنبال تایید دیگران باشید ، برده آنها خواهید بود !کار خود را انجام دهید ، سپس رها کنید ؛این تنها راه آرامش یافتن است ......
هر سفره ز هرچه خوردنی لبریز استهر سو نگری بزم طربانگیز استنوروز مگر برادری کوچک داشتیاجشن خداحافظی پاییز است!...
آنقَدَر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شدکاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد تیر دیوانه شد ، مرداد هم از شهر رفتاز غمت ، شهریور بیچاره حلق آویز شد...
گنجایش دیگری ندارد دل منهمچون قدح شراب لبریز توام...
ای مرگ! بیا که زندگی کشت مرامن کاسه ی صبری ام، که لبریز شده...
تو. ان تصنیف زیبای غم انگیزی//صدای خش خش ارام پاییزی//تو با رفتن دلم را غرق خون کردی//تو از احساس خوب عشق لبریزی//...
لبریزم از خودنمی آیی...
من حوض لب کاشی تو فواره چه تشبیهیبازا به آغوشم ببین من از تو لبریزم...
مرهم زخمهای پاییزملبریزاز سکوت برگها...
* چیزی نیست *عبارتی است که آنرا می گوییموقتی که درونمان لبریز از همه چیز است......
روزی می رسد که می آیی که من نیستم / هستم اما لبریز انتظار نیستم و هوای تو را ندارم و ندارم و ندارم...
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شدکاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد...
با دو قلب لبریز از عشق و محبت در عطر بوی گلها در پر شکوهترین شب زندگی خود بزمی ترتیب داده اندمقدم گلبارتان را به دیده منت ارج می نهیم...