این خزان هم آمد و بگذشت و پیدایش نشد آنکه یک روزِ زمستانی رهایم کرد و رفت
پاییز نزدیک است؛ با آن هوای عاشقانه ی دونفره اش! حواس مان باشد برای آنکه روی برگ های زرد و سرخِ پاییزی و زیر نم نمِ باران، خیابان های بلندِ شهر را تنها قدم نزنیم، دستِ هر کسی را نگیریم و با هر کسی شانه به شانه پس کوچه های...
پاییز آمده اما تو نیستی من بی قرار، که تو آرامِ کیستی!؟
من حسودم!؟ نه به ولله؛ فقط دوست ندارم سر بر تنِ هر کس که تو را خواست بماند
پاییز فصلِ قشنگِ آشنایی هاست یک روز وعده ی دیدار می دهی با من!؟ در کافه ی دنجی پس از پرسه در باران یک استکان چای داغ می زنی با من!؟ کامروا ابراهیمی
من دِلِ نفرین ندارم، پس دُعایت می کنم: بعد من دلدادهٔ یاری شوی، مثل خودت!