پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
این خزان هم آمد و بگذشت و پیدایش نشد آنکه یک روزِ زمستانی رهایم کرد و رفت...
پاییز نزدیک است؛ با آن هوای عاشقانه ی دونفره اش!حواس مان باشدبرای آنکه روی برگ های زرد و سرخِپاییزی و زیر نم نمِ باران، خیابان هایبلندِ شهر را تنها قدم نزنیم، دستِهر کسی را نگیریم و با هر کسیشانه به شانه پس کوچه های شهر راپرسه نزنیم. نکند با راه دادنِ یک نفربه خلوت و تنهایی مان؛ خودمان راتنهاتر کنیم. نکند بی هوا،اولین نم نم بارانپاییزی عاشق مان کند؛که آن وقت اولینبرف زمستان فارغ مان خواهد کرد!برای آنکه عشق مان چهار فصل...
پاییز آمده اما تو نیستیمن بی قرار، که تو آرامِ کیستی!؟...
من حسودم!؟ نه به ولله؛ فقط دوست ندارم سر بر تنِ هر کس که تو را خواست بماند...
پاییز فصلِ قشنگِ آشنایی هاست یک روز وعده ی دیدار می دهی با من!؟ در کافه ی دنجی پس از پرسه در باران یک استکان چای داغ می زنی با من!؟ کامروا ابراهیمی...
من دِلِ نفرین ندارم، پس دُعایت می کنم: بعد من دلدادهٔ یاری شوی، مثل خودت!...