شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را...
تا نیاراید گیسوی کبودش را به شقایقهاصبح فرخنده در آیینه نخواهد خندید ......
آخرین قصهی مگوی منیمثل آیینه روبهروی منیتو همانقدر آرزوی منیکه منِ بینوا امیدِ تواَم......
روزی که دلت برایمتنگ شدرو به روی آیینه بایستو ایستاده برای غرورت کف بزن...
تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من!خودش از گریه ام فهمیدمدتهاست،مدتهاست .....
از دیدن رویت دلِ آیینه فرو ریختهر شیشهدلی طاقت دیدار ندارد...
قرن هاست که زنان به مثابه آیینه ی درشت نمای،این امکان را برای مردان فراهم می کنند تا خود را بزرگتر از آنچه هستند،ببینند....