کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را
وقتی نباشی، زندگی زشت و پلید است آیینهام غیر از تو زیبا یی ندیده ست
تا نیاراید گیسوی کبودش را به شقایقها صبح فرخنده در آیینه نخواهد خندید ...
آخرین قصهی مگوی منی مثل آیینه روبهروی منی تو همانقدر آرزوی منی که منِ بینوا امیدِ تواَم...
روزی که دلت برایمتنگ شد رو به روی آیینه بایست و ایستاده برای غرورت کف بزن
تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من! خودش از گریه ام فهمید مدتهاست،مدتهاست ..
از دیدن رویت دلِ آیینه فرو ریخت هر شیشهدلی طاقت دیدار ندارد
قرن هاست که زنان به مثابه آیینه ی درشت نمای،این امکان را برای مردان فراهم می کنند تا خود را بزرگتر از آنچه هستند،ببینند.