پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
جانا دگر از حسرت دیدار چه گویمدل سوخت در اندیشه ی "چشمت"تو کجایی......
تو را نشد که برگردانمپروردگارابه جایگزینیِ این دل چاره کن......
گفته بودم که چه خواهی بدهم از دل و جانتو چرا بچه شدی دل به غنیمت بردی...!؟...
یک دقیقه که نهیلدای ماهزاران سالبه "تو" بیشتر فکر کردن بود......
مثل ماهیبه وقتِ فراموش کردنِ آب،تو را فراموش کردمومرگ مرا در آغوش گرفته......
از پشت سرچشمانم را گرفتیوزندگی رالا به لای انگشتانِ تو گم کردم......
مرا حبس کنمیان انگشتان مخمل چشم هایت...این متهمبرای اعتراف به جنون آمده......