جانا دگر از حسرت دیدار چه گویم دل سوخت در اندیشه ی "چشمت"تو کجایی...
تو را نشد که برگردانم پروردگارا به جایگزینیِ این دل چاره کن...
گفته بودم که چه خواهی بدهم از دل و جان تو چرا بچه شدی دل به غنیمت بردی...!؟
یک دقیقه که نه یلدای ما هزاران سال به "تو" بیشتر فکر کردن بود...
مثل ماهی به وقتِ فراموش کردنِ آب، تو را فراموش کردم و مرگ مرا در آغوش گرفته...
از پشت سر چشمانم را گرفتی و زندگی را لا به لای انگشتانِ تو گم کردم...
مرا حبس کن میان انگشتان مخمل چشم هایت... این متهم برای اعتراف به جنون آمده...