پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس یکی منم که ندانم نماز چون بستم...
چون مرا وعده ی دیدار تو تنها خواب استگر نمازم به قضا رفت مقیّد دانم...
چون نمازی به سر راه مسافر شده ایمهر که بگذشت، زدل قصد شکستن دارد......
معشوقه ی ما یکسره در حال نماز استعشق است خدایی که خدا داشته باشد ....
صبحدم چون رخ نمودی شد نماز من قضاسجده کی باشد روا چون آفتاب آید برون...
«آفتاب را دوست دارمبه خاطر پیراهنات روی طناب رختباران رااگر که میباردبر چتر آبی توو چون تو نماز میخوانیمن خداپرست شدهام»...
در مسجد عشق رفته بودم به نماز گفتند اذان بگو من از آن گفتم...