یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی یادت بخیر ای یار فراموشکار من
کاش این زخم دل تنگ مرا لحظه ای، خواب تو درمان بکند
من همانم که تویی از همه عالم جانش
اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری
گفته ام بارها و می گویم بی وجودش حیات مکروه است
پس می زند دلم هر که به جز تو را
در دل و جانم نیست هیچ جز حسرت دیدارش
دست به دست جز او می نسپارد دلم
تو را می خواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست
غریبه است هر کس جز تو در حوالی من
وقتی تو را می بینم واکنش قلب من ایستادن است
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
من هر چه ام عاشق رخسار تو کافر کیشم
عاشق شده ام بر تو تدبیر چه فرمایی از راه صلاح آیم یا از ره رسوایی؟
تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟ شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم
همیشه در نگاه من تو بهترین منظری
از زیبایی های لبت دوستت دارم هایش را مال من کن
بوسه ای از سر مستی به لب یار زدم آتشی بر دل دیوانه و بیمار زدم
گر چه ای بد خوی من، خوی تو عاشق گشتن است ترک خوی خود مکن، من کشته ی خوی توام
نه من افتاده تنها به کمند آرزویت همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری ؟
نقشی که آن نمی رود از دل نشان توست