به شرط آبرو یا جان قمار عشق کن با ما که ما جز باختن چیزی نمی خواهیم از این بازی
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان
مرا از خود رها کردی و بال و پر زدن دادی اگر این است آزادی ، مرا بی بال و پر گردان
من جز برای تو نمی خواهم خودم را
تا که رسیدم بر تو از همه بیزار شدم
هر چه دارم از تو دارم ای همه دار و ندارم با تو آرومم و بی تو بیقرار بیقرارم
بعد از طلب تو در سرم نیست غیر از تو به خاطر اندرم نیست
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را مرا گرم کن
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
تا که می بوسم تو را از غصه فارغ می شوم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
ترک آن زیبا رخ فرخنده حال از محال است از محال است از محال
من نمیدانم که در چشم خمارینت چه بود کز همه ترکان آهو چشم، رم دادی مرا
دیگران با همه کس دست در آغوش کنند ما که بر سفره ی خاصیم به یغما نرویم
می خواهمت که خواستنی تر ز هر کسی کو واژه ای که ساده تر از این بیان کنم ؟
گفتم اگر نبینمت مهر فراموشم شود می روی و مقابلی غایب و در تصوری
بیرون مشو از دیده ای نور پسندیده
من ترک مهر ایشان در خود نمیشناسم
هیچ می دانی که من در قلب خویش نقشی از عشق تو پنهان داشته ام ؟
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
می نگری رسایی چهره ات حیران می کند مرا
عکس تو در خانه ی ما همان قبله ی ماست