پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بر عکس بهارا که چند ساله بهاری نیست پاییز هنوز با ماست ، پاییز شعاری نیست پاییز هنوز سرخه ، پاییز هنوز زرده مثل یه درخت سبز با ریشه ی تب کرده این فصل ُ که میشناسی ، می خنده و می باره احوالشو می بینی ، معلومه جنون داره دیوونه ی دیوونه س ، زنجیری ِ زنجیری یا حالت ُ میگیره ، یا حسّش ُ میگیری یه تلخی ِ شیرینه ، یه حسرت ِ با لذت یه دوره ی ممنوعست ، یه لذت ِ با حسرت پاییز هنوز ...
چشم تو باده ترین جام حلالیست که هستدر مقامی که همان حال محالیست که هست...
“تو” با قلب ویرانه من چه کردی؟ببین عشق دیوانه من چه کردیدر ابریشم عادت آسوده بودم…تو با “بال” پروانه ی من چه کردی؟ننوشیده از جام چشم تو مستم…خمار است میخانه ی من…چه کردی؟مگر لایق تکیه دادن نبودم؟تو با حسرت شانه ی من چه کردی؟مرا خسته کردی و خود خسته رفتی…سفر کرده ، باخانه ی من چه کردی؟جهان من از گریه ات خیس باران…تو با سقف کاشانه ی من چه کردی؟شاعر : دکتر افشین یداللهی...
دلم به عظمت باران ،.برایت دلتنگی میکند! امروز عجیب بی تو میمیرم.......
هرگز نمی شود که تو را دید و بعد از آنجایی نفس کشید به جز در هوای تو...
تا آخرِ عمر درگیرِ من خواهی بودو تظاهر می کنی که نیستیمقایسه تو را از پا در خواهد آوردمن می دانم به کجایِ قلبت شلیک کرده امتو دیگر خوب نخواهی شد...!...
من یک نخورده مستم از مزه نگاهت ......
باتو آسان میشه از دست سیاییها گریخترو زِسوی روزن شبهای بی فردا گریختبی تو ای......... ای زیبا کلامگرنباشی در میان باید که از دنیا گریخت...
دلم به عظمت باران برایت دلتنگی میکند!امروز عجیب... بی تو می میرم......
می دانمنیمه شب که فکر می کنی خوابیده امبه پاتوقِ مجازیمان سر می زنیاین نوشته راهمانجا می گذارمتا بفهمی می فهممتتا بفهمی به حُرمتِ آمدنتهیچ گاهصندوقِ دلخوشیِ پنهانمان راخالی نخواهم گذاشتمخصوصاشب هایی کهدلگیر از من می رویمطمئن باشکه نیمه شبشعری برای دلجویی از تودر صندوقِ دلخوشیِ پنهانمانخواهی یافتوقتی منخودم را به خواب زده امتا بی خبر بیایی و بروی ......
با من بخوابْ در خواب ، با تو قرار دارم ......
ما ظاهراً آبادهایی باطناً ویرانه ایم .......
یک روز می آیی که من دیگر دچارت نیستم....
گاهی مسیر جاده به بن بست می رودگاهی تمام حادثه از دست می رودگاهی همان کسی که دم از عقل می زنددر راه هوشیاری خود مست می رودگاهی غریبه ای که به سختی به دل نشستوقتی که قلب خون شد و بشکست میروداول اگر چه با سخن از عشق آمدهآخر خلاف آنچه که گفته است می رودوای از غرور تازه به دوران رسیده ایوقتی میان طایفه ای پست می رودهر چند مضحک است و پر از خنده های تلخبر ما هر آنچه لایقمان هست می رودگاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند...
عشق تعبیر قشنگی ست برایم از توورنه کمتر سخنی بود که معنای تو داشت...
تو مال منی خودم کشفت کرده ام ...️...
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلیچیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی...
آرام بگیر امشب، ما هر دو پُر از دردیمدر آتش و یخبندان، داغیم ولی سردیمداغیم، نمی فهمیم؛ تا فاجعه راهی نیستسردیم، نمی خواهیم از فاجعه برگردیماز مرهمِ یکدیگر تا زخمیِ هم بودن راهی ست که بی مقصد، با عشق سفر کردیمشعریم و نمی خوانیم، شوقیم و نمی خواهیمچشمیم و نمی بینیم، سبزیم ولی زردیماین فصلِ پریشان را برگی بزن و بگذردر متنِ شبِ بی ماه، دنبالِ چه می گردیم؟بیداریِ رویایی، دیدی که حقیقت داشتما خاطره هامان را از خواب نیاو...
اصلا دلیل بودن من ،گفتن از تو بود ......
یک روز می آییکه من دیگر دچارت نیستماز صبر ویرانم ولیچشم انتظارت نیستم......
خیال نکناگر برای کسی تمام شدیامیدی هست؟!خورشید از آنجا که غروب می کندطلوع نمی کند...!...
یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستماز صبر لبریزم ولی چشم انتظارت نیستم...
من می دانم به کجای قلبت شلیک کرده امتو دیگر خوب نخواهی شد!!!...
هر سال یک بار از لحظه ی مرگمبی تفاوت گذشته امبی آنکه بفهمم یک روزدر چنین لحظهای خواهم مرد.....
یک آن شد این عاشق شدن/ دنیا همان یک لحظه بود/ آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود...
هر چه دارم از تو دارمای همه دار و ندارمبا تو آرومم و بی تو بیقرار بیقرارم...
دلم به عظمت باران برایت دلتنگی میکندامروز عجیببی تو میمیرم...
تو آمدیو بی آنکه بدانی ،خدا با تو برای من یک بغل شعر نگفته فرستاد حالا بنشین و تماشا کنچگونه آیه آیهکتاب رسالت تو را خواهم سرود...پیامبر از همه جا بی خبر من!...
غم انگیزیِ یک زن راپشت چشمانشو در عمق لبخند تلخش می توان فهمیدزن ها گاهی حرف نمی زنندفقط نگاه می کنندو پشت نگاه سردشان دنیا دنیا حرف است......
چمدانهمیشهمعنی رفتن نمی دهدگاهیتمام زندگیمان را جمع می کنیمونمی رویمفقطزندگی نمی کنیممثل وقتی کهشبعینک آفتابی می زنیمو ادای روز را در می آوریمنگاه می کنیمفقطنمی بینیم...
آنقدر بی صدا آمدمکه وقتی به خودت آمدیهیچ صدایی جز من نبود .آنقدر ماهرانهتمام تو را دزدیدمکه خدا همبه شوق آمد .آنقدر عاشقانه نگاهت خواهم داشتکه دنیادر احکام سرقتتجدید نظر کند ......