چشمانِ تو شبچراغِ تاریکِ من است
و عشق اگر با حضور همین روزمرگی ها عشق بماند ! عشق است . . .
که من شب را تحمل کرده ام بی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم...
به تو ثابت خواهم کرد که *عشق* تواناترین خدایان است
و دایره ی حضورت جهان را در آغوش می گیرد
چه بی تابانه میخواهمت... ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری...!
من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده...
من در تو نگاه میکنم و در تو نفس می کشم و زندگی در رگ من ادامه می یابد
من چون جان ، تو را به سینه فشارم تنگ
چه بی تابانه می خواهمت ای دوری ات آزمون تلخ زنده به گوری چه بی تابانه تو را طلب می کنم
تنها منم که زنده مانده ام در هوای تو
تنها منم که زنده مانده ام در هوای تو بی آنکه بپیچد نفس هایت در نفس هایم
مرهم زخم های کهنه ام کنج لبان توست بوسه نمیخواهم چیزی بگو
تو بخواه من برمی خیزم تا با تو ابدیتی بسازم
معنی با تو بودن برای من به سلطنت رسیدن است چه قدر در کنار تو مغرورم
در خاموشی نشسته ام خسته ام سرگردانم در هم شکسته ام من دل بسته ام
من درین بستر بی خوابی راز نقش رویایی رخسار تو می جویم باز
چشمانت راز آتش است و آغوشت اندک جایی برای زیستن و اندک جایی برای مردن
تو را دوست دارم خاموش منشین آه هر چه باشد پیش آنکه در اشک غرق شوم چیزی بگوی