پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خدا کند انگورها برسندو جهان مست شودتلو تلو بخورند خیابانهابه شانه هم بزنند رئیس جمهورهاو گداهاو مرزها نیز مست شوندخدا کند انگورها برسندبرای لحظه ای تفنگ ها یادشان بروددریدن راکاردها یادشان برود بریدن راخدا کند کوه ها به هم برسنددریا چنگ بزند آسمان راخدا کند مستی به اشیا سرایت بکندپنجره ها دیوارها را بشکندخدا کند انگورها برسند ......
به خواهرم گفتماز میدان هامحله های بزرگانو بازارهای شلوغ کابل دوری کن.گفت: مرگ در اینجا چون گرد هواست،همه ی دریچه ها را ببندی نیزسرانجام به اتاقت می آید....
جان آدمی با درد سرشته اندبا درد زاده می شویمو با درد...نه تن میمیردماهیچه هایش از هم می گسلدرگ هایش کرم هایی گرسنه می شوندویکدیگر را می بلعندجان اما زنده می ماند،و برای ابد درد میکشد....چه قدر راه می رویم حرف میزنیمنفس می کشیمو یک روزناپدید میشویم...چه قدر بردگی کشیدیمبردگی خدایان ،تنبعد هم تاریکی ...اگر خودم را تمام کنم،تمام می شود؟...