دست تو با تاریخ در یک کاسه بود انگار بعد از تو ارگ قلب من ویران تر از بم شد . .
همین که گاه به من فکر می کنی کافیست بمان و پشت سرم عاشقانه غیبت کن
من از روزی که در بند توام آزادم و جز تو کسی سعدی نمیفهمد در این دنیای ماشینی
بدون تو چه کنم خلوت خیابان را شلوغ کرده ترافیک غصه میدان را
آتش زدی به زندگیِ مرد آذری تقویم، قبلِ آمدنت آذر ی نداشت
فرض کن حسرتِ پاییز تو را درک کند روز برگشتنِ او اول آبان باشد
گفته ام بارها و میگویم: بی وجودش، حیات مکروه است همه ی عمر تکیه گاهم بود پدرم نام کوچکش کوه است
آهای! رفته ای آخر کجا؟ نمی شنوی؟ منم؛ اسیر نگاهت! چرا نمی شنوی؟ . .
شیطنت های من دیوانه را جدی نگیر پشت این لبخندها سی سال غم دارم رفیق!
هر کسی را بهر کاری ساختند کار من دیوانه ی او بودن است
هر کسی را بهرِ کاری ساختند کارِ من دیوانه ی او بودن است .. !
خوب می دانم تحمل کردن من ساده نیست این که پایم مانده ای عاشق نوازی می کنی
نابرده رنج گنج میّسر اگر شود با تار مویی از تو برابر نمی شود
گرفته حسرت دستان تو جهان مرا ...
پاییز هم گذشت و به جز حسرتش نماند مثل خودت که رفتی و دیگر نیامدی!
گفته ام بارها و می گویم: بی وجودش حیات مکروه است همه ی عمرتکیه گاهم بود پدرم نام کوچکش کوه است!
فرض کن حسرت پاییز تورا درک کند روز برگشتن او، اولِ آبان باشد
ترسِ شیرین و مبهمی دارد اینکه در انحصار یک نفری..
تو بهترین هستی و عیبی در دلت نیست من در کنارت وصله ای ناجور، بانو...
برو که مثل همیشه سپردمت به خدا منم که مثل همیشه غریب می مانم
هنوز منتظرم با بهار برگردی اگرچه رنگ زمستان گرفته سالِ خودم...
زود برگرد و بیا، خسته ام از رنگ سیاه روزهایم همه از جنس مُحرّم شده است
در جوّ زمین نیز بدون تو نفس نیست برگشته ام اکسیژن ناب از تو بگیرم
گفتی که دل به آبیِ دریا بزن؛ بیا... کو چشم آبی ات که خودم را فدا کنم؟