متن بادصبا
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بادصبا
گفتی: که دلتنگ توام،گفتم:نمی خواهم تو را
گفتی:توراخواهم به دل،گفتم: برو ای بی وفا
گفتی: بیا سوی دلم ،دل دل نکن نامهربان
گفتم: کجا بودم مگر ، لب می گشایی از جفا
گفتی:شدی دور از برم،چون قایقی همراه باد
گفتم: شکسته قلب من ،این غم ندارد انتها
گفتی:اگر چه دلبری،دل...
بی تو،تنها مانده ام؛در خلوتِ خود مهربان
یارِمن،سازِ خوشِ،گیتار شد؛ در هر زمان
دل که می گیرد ، ولی با تو کنم درمانِ دل
از فراقت، می سرایم، من؛ غزل ها در نهان
بادصبا
ترانه ای را
بارها می توان گوش داد
و تورا
دوست داشت
و به جان مهمان کرد
ای ترانه باران
بادصبا
باور نمیکنم که جهانم چه بی تو نالان است
به کنج دل نشسته غمت بیصداومهمان است
امان ز عشق جگر سوز و آه و حسرت دل
که در هوای تو این دل به غم پریشان است
بادصبا
نیستم همراه هر، آشفته حالی ؛ ربّنا
اهل دردم ، عشق داند ، روشنی؛ در هر بلا
تو خدایی کن،درون سینه ام ؛ محرم تویی
خوب معنا کرده ای،ای جان عشق قل انما
ناخدایان، گر خدایی می کنند بیگانه اند
با منی که راهی دریای عشقم از وفا
رهنمونم گشته...
قلب من
دنبال نگاه تو است
بی دلیل
در قلب منی
بادصبا
بیدار دلان ، عاشق لیلا به شبِ تار
تا وقت سحر ، در نگه یار گرفتار
افتاده به ره ، ساقی و مطرب پی لیلا
از پیچِ دو زلفش ، سرِ عشّاق؛ سرِ دار
گلبانگِ خوشِ عشق، که آید؛ به دل و جان
دلها، همه دلباز ؛ سحر عاشق دیدار...
حال مجنون دیده ام، دیگر نمی پرسم خبر
از خودو ازحال دل ، حیران شدم ؛ سوی دگر
راهی صحرای غربت ، گر چه رفتم بی صدا
می کنم در عشق پنهان خودم ؛ با دل سفر
ناخدای تن ، اگر باشد ؛ دل شیدای من
می برم جان را...
تویی تا ناخدای دل ، ندارم ؛ غم ز طوفانی
به عشقت می روم دریا، به دل تنها تو فرمانی
میان موج بی تابی،به خود می پیچم؛اما شاد
روم ،بر ساحل عشقت ؛چو دردم را تو درمانی
اگر ،بر من ، بتازد غم ؛ دلم ؛را ناخدایی هست
که سکان...
سلام ای مونس و ای دلبر من
تویی زیبا به شبها اختر من
سلام عطر خوش گلهای پونه
خیالت خوش نشسته در سر من
بادصبا
اگر باشی ، به شعرم ؛ تو غزلخوان
شوم ، بلبل ، بخوانم ؛ شاد و خندان
حدیثِ عشق ، گویم ؛ تا سحر؛ من
چو یوسف باشی و من پیر کنعان
جان تو ، در جان ما ، کی بوده ای ؛ از ما جدا
دل ندارد ، فکر جنّت ؛ شد به عشقت مبتلا
عالم مستی و درد عشق و آه و حسرتش
شهد باشد ، چون تو باشی ؛ مالک دلهای ما
گر چه درد و رنج عشقت تلخ...
دوچشمانِ فریبای نگارم
چنین مستم نموده بیقرارم
روم گرچه خرابم با دل تنگ
ولی دانم که بی او من غبارم
بادصبا
در دل بی تاب دیدم راز عشق
راز دل را گفته ام با ساز عشق
هر سحر بلبل چو بیدل می شود
خوش بخواند او مرا آواز عشق
ای ماه کنعانی من ، دیوانگی خواهد دلم
پر کن قدح را ساقیا! میخانگی خواهد دلم
در ظلمت و تنهایی ام،توماهِ تابانم شدی
با عشق آمیزد جنون ، فتّانگی خواهد دلم
گیسو کمندِ نازنین ، بنما تو راهِ دلبری
شمعِ شب افروزِ منی ، پروانگی خواهد دلم
زلفِ تو زندان...
به رضوانم چو دردوزخ،به دوزخ همچو در رضوان
به غم، در بندِ آزادم و آزادانه در زندان
به کیشِ صوفیان کافر، به کافر مَسلَکان هم کیش
به میخانه، چو مستان مست و دوراز مکتب رندان
به پایِ دل به زنجیرم، به زنجیری نه پا بسته
به جان دلداده ی جانان،...
پرشور تر از چکاوک بستانم
دل داده ز کف به حلقه ی رندانم
نغمه گرِ مهربانی ام وقت سحر
من بادصبا ، عطرِ گلِ ریحانم
بادصبا
مرغکان رویا
زده اند بال و پری
پرِ پرواز گشودند و من عاشق را
به گلستان و به باغ
به تماشای گل سوری زیبا بردند
به تماشای اقاقی هایی
که ز شادی سرمست
شده اند با وزش بادصبا
و چه دلشاد
من و چلچله ها
می خوانیم
من ز تو...
پرشور تر از چکاوک بستانم
دل داده ز کف به حلقه ی رندانم
نغمه گرِ مهربانی ام وقت سحر
من بادصبا ، عطرِ گلِ ریحانم
-بادصبا
نفس گیر می شوند
لحظه ها
در مرگ خنده هایت