تویی که دفع شود صد بلا در آغوشت بیا که گریه کنم بیصدا در آغوشت...
هرچه بلا کشیدم من از وفا کشیدم...
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با یاد تو خواهد مرحمی
کلا زندگی یه بلاهایی سرمون آورده که هر وقت داره بهمون خوش میگذره حس میکنیم یه جای کار میلَنگه
به خدا گفته ام زحمت نکشد ؛ نه نیازی به زلزله هست نه نیازی به سونامی … همین که تو نیستی ، همین که تو نمی خندی بلاهای بزرگی هستند که جهانم را با خاک یکی کرده اند
دیگر چه بلایی ست... غم انگیزتر از این؟ من، بار سفر بستم و یک شهر نفهمید...
تو آن بلای قشنگی که آمدی بسرم