به حال آرزوهای محال خویش می گریم
از خواب چو برخیزم اول تو به یاد آیی
نزدیک رقیبانی و می بوسمت از دور ...
تا زنده ایم قسمت ما غیر داغ نیست
خدا صبری دهد دلهای از جا رفتهٔ ما را
چو خدا بُوَد پناهت چه خطر بُوَد زِ راهت
کنارت هر کجا باشم، کمی عالی تر از خوبم
که گرچه رنج به جان می رسد امید دواست
از مکافات عمل غافل مشو
چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت
بی تو با مرگ عجب کشمکشی من کردم
سر رشتهٔ شادیست خیال خوش تو
کو مرهم ات ای عشق ،ما بی تو میمیریم
ما چارهٔ عالمیم و بیچارهٔ تو
محبوب منی با همه جرمی و خطایی
عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی
تاوان عمر رفته ی ما را که می دهد؟
بازآ که ریخت بی گلِ رویت بهارِ عمر...
همچنان بی تابی دل می برد سویش مرا
رک بگویم! از همه رنجیده ام!
ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار
از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق
نور نبود هر درونی را که در وی مهر نیست
چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم