جمعه , ۲۰ مهر ۱۴۰۳
ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار...
دیگر نرود به هیچ مطلوبخاطر که گرفت با تو پیوند...
در خاطر من خاطره ات خط زدنی نیست ...امیرعلی رشیدی...
همواره تو در سردَر خاطر هستییک همسفر شهیر و نادر هستیهرگز تو گمان مبر که رفتی از یاددر خاطر ما تو حیُّ و حاضر هستیبهزاد غدیری شاعر کاشانی...
میان اُبهت جنگل و صدای طبیعت سایه ای از یک مرد توجه ام را جلب کرد. نزدیک تر که شدم دیدم یک پیرمرد است، که روی زمین به جستجوی چیزی ست و هرازگاهی اطرافش را بانگاهی مُبهم و سردرگم نظاره می کند. احساس کردم که در جنگل گم شده و یا کسی اورا اینجا به قصد رها کرده است. به شدت کنجکاو بودم که بدانم به دنبال چیست؟! خواستم نزدیکش شوم تاباهم به پیدا کردن آن چیز بپردازیم. اما مکثی کردم و سر جایم ایستادم. پیرمرد اصلا مرا نمی دید و حواسش جای دیگری بود. زمزمه هایش...
من خاطرم...از دیروزها هست و همین امروزاز فردا و فرداها تو یاد هست؟!...
من رویاهامُ همین امروز میخوام...همین امروز دلم میخواد با صدایِ سازم آروم کنم دلِ آدمایِ مهمِ زندگیمُ...همین حالا دلم میخواد یه عکاسِ ماهر باشم تا لبخندِ عزیزترینامُ ثبت کنمیا یه خیاطِ درست حسابی، یه نویسنده یِ بی نقص ....الانه که دلم می خواد ورِ دلم، تو تک تکِ روزا و لحظه هام باشی...من همین امروز، همین حالا که بیست سالمه دلم میخواد شروع کنم راهِ به رویاهام رسیدنُ....همین حالا که بازوهام زور داره و چشمام سو...همین الان، تو بیست سالگی...
خاطرش نیست ولی خوب به خاطر دارمکه در آغوش خودم، قول نرفتن می داد....
سعدی هم تو مصرع ما را که تو منظوری خاطر نرود جاییخیال معشوقشو راحت کردهخیال معشوقتونو راحت کنین همیشه...
همیشه اونی دورت میزنه که خیلی ها رو به خاطرش، از دورت حذف کردی......
هرکس در این جهان برای خاطر چیزی زنده است من برای تو...️️️...
خرم آن کس که در این محنتگاه خاطری را سبب تسکین است...
خوشبختے یعنےدر خاطر کسے ماندگارے ڪہ لحظه هاے نبودنت را با تمام دنیا معامله نمیکند ️️️...
به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذارجواب داد فلانی ازان ماست هنوز...
اگر میخواهی از حالِ من بدانیسخت نیست!تَصور کسی را کههر روز چَند بار،و هر بار چَند ساعَت،روبرویِ پنجره می ایستدو کسی که نیست را به خاطِر می آوردکسی که نیستکسی که هست رااز پای در می آورد...!...
من تاریخ آن شبی را که از عمق وجودم گریستم دقیق به خاطر سپردهامنه برای آنشب بلکهبرای آن صبح...برای آدم دیگری که روز بعدبه آن تبدیل شده بودم......
در دیده من جمله خیالند و تو نقشیبر خاطر من جمله فراموش و تو یادی...
پشت پنجره رفتمبادی بخورد خاطر منبوی دلتنگی از اندوه کسی می آمدتو نگو خاطر منبار چرا تب دارد؟لعنت به خودممن همان یک نفرم!...
هنگامی که دل کسی را شکستیصدای شکستنش را به خاطر بسپارتا هنگامیکه دلت را شکستندرو به آسمان فریاد نزنیخدایا به کدامین گناه.....
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم...
خسته نمیشوم ز تو / خسته شدی اگر ز منخاطر تو گمان مبر / پاک شود ز یاد من...
به خاطر آوردمخود راابر سرگردان!...
ظاهرم با جمعو خاطر جای دیگر می شود...
میروی از پیش چشم اما ز خاطر هیچوقت...!...
ما را که * تو * منظوری خاطر نرود جایی...!...
گفته ام بعد آخرین نفس قطره ای آب نریزند برمن تا که عطرت تا که بویت تا که آن خاطر رویت نرود از پیکرم گفته ام من گور را گشاده شو تنها نیایم سویت......
دلم گرفته است...به ایوان میروم وانگشتانم را بر پوست کشیدۀ شب می کشمچراغ های رابطه تاریکندکسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کردکسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد بُردپرنده مُردنی است... پرواز را به خاطر بسپار....
زیبا سفر به خیر ولی زودتر بیا دارم در انتظار تو دیوانه می شوم یا تو به خاطر دل من زودتر بیا یا من به خاطر تو از این شهر می روم...