عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت
ای دل جهان به کام تو شد شد نشد نشد
اَندر مرضِ عشق بجز عشق، دوا نیست
مگذار که غصه در میانت گیرد
عشق جانست عشق تو جان تر
دل شکسته عاشق به آه می لرزد
که تازیانه شوق است هر پیام از تو
چو رفتم جهان را چه اندوه من!
جان فدای یار دل رنجان من
مشکل است از چشم گیرای تو دل برداشتن
ای مرگ! پیش از آنکه بیایی دری بزن
مقدار یار هم نفس چون من نداند هیچ کس
از همه باشد گریز وز تو نباشد گزیر
چه شد که قدر وفا هیچ کس نمی داند
وز هر چه فارغیم، بجز گفتگوی دوست
بهار من بُوَد آنگه که یار می آید
دردی است درد عشق که درمان پذیر نیست
باشد که ناگهی نگهی هم بما کند
می رود عمر،چه در بند جهانید شما
به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم
بیا که در غمِ عشقت ،مشوّشم بی تو
ای گل تازه، مبارک به تو این تازه بهار
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
نازنین جمله نازنین بیند