وسیع باش و تتها و سر به زیر و سخت
بند بند قلب من وابسته ی چشمان توست پاره می گردد همه وقتی نگاهم می کنی
ساز ناکوک من امروز کمی غمگین است گوشه ی عشق دلم از غم او رنگین است
رنگ لبخند تو بر هیچ لبی نیست که نیست
چون به کام دل نشد دستی در آغوشت کنم می روم تا در غبار غم فراموشت کنم
چون تو حاضر میشوی من غایب از خود می شوم
اگر بر خیزم از جسمم تو هم پا می شوی با من ؟
دوست دارم که پریشان بکنی مویت را دوست دارم که پریشان تو باشم، چه کنم ؟
وقتی نگاهم کرد خلع صلاحم کرد ماندم که با عشقش آخر چه خواهم کرد؟
اندر دل من درون و بیرون همه اوست
دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد
ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من
در تمام روز در تمام شب در تمام هفته در تمام ماه لحظه های هستی من از تو پر شده
سال وصال با او یک روز بود گویی و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
جان دلم های من دق کردند گوشه ی زبانم پس کی با نام کوچکم صدایم می کنی ؟
وقت دعا که می رسد جز تو هیچ برای خواستن نمی یابم
به خود آمدم انگار تویی در من بود این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
آغاز هر کجا باشد پایان هر کجا باشد گر پر شکسته در باد پرواز با تو باید
به قصد کشت ما لبخند میزد
خانه ی قلبم خراب از یکه تازی های توست
تو به گوش دل چه گفتی که به خندهاش شکفتی
جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو
بعد از تو هیچ عشقی آتش به خرمنش نیست