گنجایش دیگری ندارد دل من همچون قدح شراب لبریز توام
ای مرگ! بیا که زندگی کشت مرا من کاسه ی صبری ام، که لبریز شده
لبریزم از خود نمی آیی
من حوض لب کاشی تو فواره چه تشبیهی بازا به آغوشم ببین من از تو لبریزم
مرهم زخمهای پاییزم لبریز از سکوت برگها
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد کاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد