من در ادای نام تو دم می زنم شعرم حرامم باد اگر روزی تا بوده ام جز با طنین نام تو شعری سروده ام
چون به کام دل نشد،دستی در آغوشت کنم می روم تا در غبار غم فراموشت کنم سر در آغوش پشیمانی گذارم تا تو را ای امید آتشین، با گریه خاموشت کنم
ای آرزوی اولین گام رسیدن هر چه دویدم جاده از من پیش تر بود ای کال دور از دسترس می چینمت اما به هنگام رسیدن
بسیار در دل آمد اندیشه ها و رفت نقشی که آن نمی رود از دل نشان توست
تو تمنای من و یار من و جان منی پس بمان تا که نمانم به تمنای کسی
کاش ما آن دو پرستو بودیم که همه عمر سفر می کردیم
جز تو نامی ز کس نمی آرم جز تو کامی ز کس نمی جویم دوستت دارم و نمی گویم تا غرورم کشد به بیماری زانکه می دانم این حقیقت را که تو دوستم نمی داری
اگر بگیرد تو را خدا از من چگونه بی تو توانم زیست ؟ چگونه بی تو توانم ماند ؟ نمی توانم هر گز نمی توانم
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو او آرزوی دیدن رویت را حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت روزی اگر سراغ من آمد به او بگو آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست آن ، نام خوب تو را بر لب داشت
نکند دست کسی دست تو را لمس کند کاش این دلهره اینقدر ، دل آزار نبود
بازنده شدن حس بدی نیست اگر من با میل خودم دل به شما باخته باشم
کاش می دیدم چیست کاش میگفتی چیست در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد آنچه از عمق تو تا عمق وجودم جاریست
دلم بجز برای تو خدا خدا نمی کند
شعر گفتم که ز دل بردارم بار سنگین غم عشقش را شعر خود جلوه ای از رویش شد با که گویم ستم عشقش را
چه کسی گفته که خواب اَبدی فاجعه است ؟ که در آغوش تو خوابیدن و مردن عشق است
اگر بهشت بهایش تو را نداشتن است جهنم است بهشتی که نیستی تو در آن
تو باشی و آن کلبه ی چوبی ته دِه اصلا خود من اهل همان کوره دهاتم
سرم را رو به هر قبله قسم را زیر و رو کردم زیادت را که دزدیدند کمت را آرزو کردم
گر ز آمدنت خبر بیارند من جان بدهم به مژدگانی
گویند اگر مِی بخوری عرش بلرزد عرشی که به یک جام بلرزد به چه ارزد...؟
تو فقط بگو چه ریخته ای در پیاله ی حواسم که این چنین در آرامش چشمهایت به دنبال غرق شدنم
در خاموشی نشسته ام خسته ام سرگردانم در هم شکسته ام من دل بسته ام
گاه راه میروم گاه می نشینم گاه می خندم و گاه می گریم و آنگاه که تو نیستی آه میکشم و ناگاه می میرم
دلم گرفته هوس شادی کرده ام شادی از جنس تو مثلا صدایت را بشنوم یا یا ببینمت یا در آغوش بگیریم اصلا نه تنها یک بوسه کافیست تا مرزهای شادمانی را در نوردم