پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خاطره جنگ هنوز هم عذابم می دهدبرادرم جبهه بودو مادرمبا چشم های خیسبرای سالم برگشتنشمدام دست به دعا بود.نشسته ,ایستاده ,سر سجاده,حتی وقت خوابیکریز خدا را صدا می زد.نمک غذایمان شوری اشکش شده بودو زمزمه های سوزناکشلالایی هر شبمان .لعنت به جنگلعنت به هر گلوله ای که برتن یک نفر نشستو چندین نفر را از پا در آورد....
جنگ که دربگیرد، خیلیها مجبورند سرباز بشوند !سلاح به دست میگیرند و میروند جبهه و ناچار میشوند سربازهای طرف دیگر را بکشند، هرچه بیشتر بتوانند ...هیچکس عین خیالش نیست که دوست داری دیگران را بکشی یا نه، کاری است که ناچاری بکنی، وگرنه خودت کشته میشوی !بَنگ! تاریخ انسان در یک کلمه!...
بچه تر که بودم به بابام گفتم میشه از خاطرات جبهه برام بگی؟ شروع کرد یه داستانایی تعریف کرد برام از رشادتاش که تهش اینجوری بود که بهخاطر پدرم ما پیروز جنگ شدیم....
پرده هاجنگ در جبهه ی دیوار است!با ادامه ی حصر پنجره ها....