خاطره جنگ هنوز هم عذابم می دهد برادرم جبهه بود و مادرم با چشم های خیس برای سالم برگشتنش مدام دست به دعا بود. نشسته , ایستاده , سر سجاده, حتی وقت خواب یکریز خدا را صدا می زد. نمک غذایمان شوری اشکش شده بود و زمزمه های سوزناکش لالایی...
جنگ که دربگیرد، خیلیها مجبورند سرباز بشوند ! سلاح به دست میگیرند و میروند جبهه و ناچار میشوند سربازهای طرف دیگر را بکشند، هرچه بیشتر بتوانند ... هیچکس عین خیالش نیست که دوست داری دیگران را بکشی یا نه، کاری است که ناچاری بکنی، وگرنه خودت کشته میشوی ! بَنگ!...
بچه تر که بودم به بابام گفتم میشه از خاطرات جبهه برام بگی؟ شروع کرد یه داستانایی تعریف کرد برام از رشادتاش که تهش اینجوری بود که بهخاطر پدرم ما پیروز جنگ شدیم.
پرده ها جنگ در جبهه ی دیوار است! با ادامه ی حصر پنجره ها.