پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو فقطموهایت را ببافشعرهایِ منیک به یکصَف میکشندتو اَمر کنمن چهار پایه راخواهم کشید...
من سیبِ کرم خورده امبگذار رویِ همان شاخه بمانماینگونه شأنم بالاتر استشاید نیمه ی سالممکلاغی را ازگرسنگی نجات داد......
مثلِ کهنه برفهایِمانده تا مردادروی قله ها....سردمپایِ من نمان برو ماهیمن به رودخانه برنمیگردم.......
تاریخِ انقضاء آرزوهایِ منبه سَر رسیدو حالا با رویاهایِ کپک زده اماز خواب بیدار میشومچگونه بشویملکه هایِ زردِ شکست رااز پیراهنِ این شعرهایِ سپید؟؟...
بعضی خاطره ها.....پیچک وار دورِ گلویِ زندگیمی پیچندآنچنان که گاهی در خلوتتجایِ اشک بایدکمی خون بالا بیاوریتا آرام شوی.......
به فکر من نباشبی دغدغه راهت را بگیر و بروشاید من زبانِ نگه داشتنت را نداشتماما درسِ سکوت, مفهوم نگاه ها راخوب به من آموختتو هم ماندنی نبودی....از همان اول چشمهایت سازِ رفتن میزدمیدانستی من دلکندن بلد نیستماما هی در وجودم پیله کردیپیله کردی و آخرش پروانه شدیو حوسِ پرواز دیوانه ات کردمن تصمیم گرفته بودموقتی کسی بامن حالش خوب نیستزمین و زمان را به هم ندوزمچون اعتقاد داشتم با اصرارفقط غبار میرود تویِ چشم رابطه هااما......
تمامِ کوچه های دلممنتهی میشود به توتو در تمامِ منی و من ولیهمیشه تنهایم...