تو فقط موهایت را بباف شعرهایِ من یک به یک صَف میکشند تو اَمر کن من چهار پایه را خواهم کشید
من سیبِ کرم خورده ام بگذار رویِ همان شاخه بمانم اینگونه شأنم بالاتر است شاید نیمه ی سالمم کلاغی را از گرسنگی نجات داد...
مثلِ کهنه برفهایِ مانده تا مرداد روی قله ها....سردم پایِ من نمان برو ماهی من به رودخانه برنمیگردم....
تاریخِ انقضاء آرزوهایِ من به سَر رسید و حالا با رویاهایِ کپک زده ام از خواب بیدار میشوم چگونه بشویم لکه هایِ زردِ شکست را از پیراهنِ این شعرهایِ سپید؟؟
بعضی خاطره ها..... پیچک وار دورِ گلویِ زندگی می پیچند آنچنان که گاهی در خلوتت جایِ اشک باید کمی خون بالا بیاوری تا آرام شوی....
به فکر من نباش بی دغدغه راهت را بگیر و برو شاید من زبانِ نگه داشتنت را نداشتم اما درسِ سکوت, مفهوم نگاه ها را خوب به من آموخت تو هم ماندنی نبودی.... از همان اول چشمهایت سازِ رفتن میزد میدانستی من دلکندن بلد نیستم اما هی در وجودم پیله...
تمامِ کوچه های دلم منتهی میشود به تو تو در تمامِ منی و من ولی همیشه تنهایم