پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بهار میگذرد، خیز و دست دلبر گیر...
میرود کز ما جدا گردد، ولیجان و دل با اوست، هرجا میرود...
ما را ز تو غیر از تو تمنایی نیستاز دوست به جز دوست، نمی باید خواست...
منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریمتویی مهر و منم اختر که می میرم چو می آیی...
رفت و نرفته نکهت گیسوی او هنوزغرق گل است بسترم از بوی او هنوز...
شب این سر گیسوی ندارد که تو داریآغوش گل این بوی ندارد که تو داری...
تا تو مُراد من دهى، کُشته مرا فراق توتا تو بداد من رسى، من به خدا رسیده ام!...
ای شادی جان سرو روان، کز بر ما رفتیاز محفل ما چون دل ما، سوی کجا رفتی؟تنها ماندم، تنها رفتی...
من که بیدارم از جدایی توستتو چرایی به نیمه شب بیدار ؟...