بنگر جمع یاران است و بهاران است و شب در دل شور و بلوایی و خوش سخن هایی بر لب بنگر طفل نو پا را که حلاوتش ما را کشت وآن مادر صلح که می جنگد با سلاح قر درشت بَه که عالی بود و اما خالی بود جای یاران...
هلا ای آنکه سرگردان درون کوچه های سرد و جانسوز و گدازِ شهر بی مهر و وفا آواره میگردی ؛ شب یلدای درویشان بدور سفره ی عشق است خیاری نیست اناری نیست نه توت است و نه انجیری نه مشتی گندم و آجیل نه مشتی پسته و گردو ولیکن استکان...
ای شادی جان سرو روان، کز بر ما رفتی از محفل ما چون دل ما، سوی کجا رفتی؟ تنها ماندم، تنها رفتی
هم قسم شدیم به معراج عشق سفر کنیم آنجا که نور مهربانی نوید رقص پروانه ها باشد با مهر حضور خویش درخشش محفل ما باشید…
پیوندمان نسیم تفاهم و دوستی را برعرصه ی مصفای زندگی می پراکند ما آغازین با هم زیستن را جشن میگیریم. حضور شما عطر صفا و مهربانی محفل ماست
لانهای ساختهاند با گل یاس سفید در فراسوی بهار، ما ترا میخوانیم تا به لطف قدمت این دل کوچک ما گل به دامن بشود در انتظاریم با گل حضور خود محفل آرای سرور ما باشید