چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیروز التماس می کردم که تنهایم بگذاری،امروز خدا خدا می کنم که برگردی...در این میانه،کاش تو می دیدی:چه زجرناک، دارم پیر می شوم!شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...
تمام خاطراتم لبالب از درد و گسستن است،با خودم می اندیشم: شاید من دره ای همیشه گرفتار در زیر مه باشم!...برای رهایی ام،نترس و غربتم را پایان ده ودر لحظات این روزگاران،خودت را نمایان کن!شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...
شب، رنگ و روی عاشقانه ام را به خود می گیرد تا ستاره ای نو پدید آورد...زیرا، در این ظلمت دوران تنها منم،که لبریزم از زیبایی های تو!شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...
قلبت را از مشتت بیرون بکش و سر جایش بگذار...آیا از غربت چاله ای عمیق تر داریم،آنگاه که تمام زندگی ات را باخته ای؟!شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...
هرگاه که تو در تصویر شعرهایم می نشینی،هیچ چیزی برای گفتن پیدا نمی کنم....برای به فراموشی سپردن تو،دنیا پر از آشوب و مردن دردناک تر باید باشد...ولی افسوس من هنوز هم چشم به راهت هستم...شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...
از وطن هجرت کردم،و چه بسیار افرادی که می گفتند: گرگ ها، بسیاری از غریبه ها را دریده اند!ولی من دیگر رفته بودم و دیگر نمی توانسم باز گردم به خانه ای که به جایش گذاشته ام...شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...
آه ای وطن!تو که یک وجب جا برای من نداشتی،تا جوانی ام را در آنجا سپری کنم...اکنون هم هیچ در طلب به دست آوردن دلم نیستی،با این وجود همیشه برایم جای سوال داشته،تو چه وردی خوانده ای،که در این غربت و دربدری همچون کودکی گریان و بهانه جو،همیشه در طلب تو هستم!!!...تا که آنجا بودم،چون برده ای زر خرید،هر دو پایم را به بند کشیده بودی!اکنون چرا،تمام وجودم را لبریز کرده ای از حسرت و آرزوی قدم زدن در غروب هایت؟!شعر: ریبا...
تنهایی، مانند جوی آبی ست،که گیاهان بی شمار اطرافش روییده است...شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...
ماندن، توهمی ست بزرگ!که کسی توانش را نداردهمه ی ما مسافر هستیم،چه بدانیم، چه ندانیم. شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...
ای مهربان من!تا تو در خیال من هستی،نمی توانم اوقاتم را به بطالت بگذرانم...شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...