ساغر شفیعی: فصل که رخت عوض می کند دوباره عاشقت می شوم گیرم زمستان باشد و آهسته روی پیاده روی یخ زده راه بروم عشق تو همین شال پشمی ست که نفسم را گرم می کند بر لبم نام تو را می برم تا برف مثل قند در دل زمستان...
هر بارکه باکلاهی تازه می آیی، شادمانه بر سرم امتحان می کنم. تو می خندی و آینه، مات سادگی من۰۰۰ اما دلم خوش است از این آمدن و رفتن ها سرم بی کلاه نمی ماند
بوسه هایت برگ برگِ تقویمم را آتش می زند تا فراموش کنم زمستان با چکمه های گلی پشت در ایستاده است از بهار به تابستان و باز از تابستان به بهار با تو می کوچم بوسه هایت معجزه های روزانه اند که هوای خانه را آفتابی و زیر پای زمستانِ...
یادت هست می مردم برای خنده هایت ؟ نبودنت اما دارد از حافظه ی من طولانی تر می شود می ترسم اگر برگردی کهنسالی ام دیگر نو را به جا نیاورد و ( برای تو مردن ) را نتوانم مثل آیینی مذهبی به جا بیاورم برگرد مرگ دارد برایم دلتنگی...