شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
ساغر شفیعی:فصل که رخت عوض می کنددوباره عاشقت می شومگیرم زمستان باشد وآهسته روی پیاده روی یخ زده راه برومعشق تو همین شال پشمی ستکه نفسم را گرم می کندبر لبم نام تو را می برمتا برفمثل قنددر دل زمستان آب شود...
هر بارکه باکلاهی تازه می آیی،شادمانه بر سرم امتحان می کنم.تو می خندی وآینه، مات سادگی من۰۰۰اما دلم خوش استاز این آمدن و رفتن هاسرم بی کلاه نمی ماند...
بوسه هایتبرگ برگِ تقویمم را آتش می زندتا فراموش کنم زمستان با چکمه های گلیپشت در ایستاده استاز بهار به تابستان و بازاز تابستان به بهار با تو می کوچمبوسه هایت معجزه های روزانه اندکه هوای خانه را آفتابیو زیر پای زمستانِ پشت درعلف سبز می کنند...
یادت هستمی مردم برای خنده هایت ؟نبودنت امادارد از حافظه ی من طولانی تر می شودمی ترسم اگر برگردیکهنسالی ام دیگر نو را به جا نیاوردو ( برای تو مردن ) رانتوانم مثل آیینی مذهبیبه جا بیاورمبرگردمرگ دارد برایم دلتنگی می کند...