چون دلارام می زند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم....
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟!
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای؟ من در میان جمع و دلم جای دیگر است
منشین ترش از گردش ایام که صبر تلخ است ولیکن بر شیرین دارد
کَس ندیدم که گم شد از ره راست
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
هنوز با همه دردم امید درمانست که آخری بود آخر شبان یلدا را
شپره گر وصل آفتاب نخواهد رونق بازار آفتاب نکاهد
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
سعدی نیک و بد چون همی بباید مرد خنک آنکس که گوی نیکی برد
ز روزگار من آشفتهتر چه میخواهی
جاودان از دور گیتی کام دل در کنارت باد و دشمن بر کنار
نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت پایدار
منجنیق آه مظلومان به صبح سخت گیرد ظالمان را در حصار
که گرچه رنج به جان می رسد امید دواست
چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد
محبوب منی با همه جرمی و خطایی
عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی
ای سرو بلند قامت دوست وه وه که شمایلت چه نیکوست
ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای حسن تو جلوه می کند وین همه پرده بسته ای