دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
وسیع باش و تتها و سر به زیر و سخت
بند بند قلب من وابسته ی چشمان توست پاره می گردد همه وقتی نگاهم می کنی
ساز ناکوک من امروز کمی غمگین است گوشه ی عشق دلم از غم او رنگین است
رنگ لبخند تو بر هیچ لبی نیست که نیست
دوست دارم که پریشان بکنی مویت را دوست دارم که پریشان تو باشم، چه کنم ؟ کافر هر چه خدا باشم و مستی بکنم دوست دارم که مسلمان تو باشم چه کنم؟
چون به کام دل نشد دستی در آغوشت کنم می روم تا در غبار غم فراموشت کنم
چون تو حاضر میشوی من غایب از خود می شوم
چه گریزی ز بر من ؟ که ز کویت نگریزم گر بمیرم ز غم دل، به تو هرگز نستیزم من و یک لحظه جدایی ؟ نتوانم نتوانم ... بی تو من زنده نمانم
دوستت دارم با همه هستی خود، ای همه هستی من و هزاران بار خواهم گفت ، دوستت دارم را
اگر بر خیزم از جسمم تو هم پا می شوی با من ؟
همیشه چیزهایی را که نداشته ام بیشتر دوست داشته ام همچون تو که بسیار دوری که بسیار ندارمت
دوست دارم که پریشان بکنی مویت را دوست دارم که پریشان تو باشم، چه کنم ؟
هر کجا تو با منی من خوشدلم گر بود در قعر چاهی منزلم با تو دوزخ، جنت است ای جانفزا با تو زندان، گلشن است است دلربا
بی تو به تن خسته ی من دیگر نیازی نیست امشب بی تو می نشینم تا سحر تا جان دهم آخر امشب در انتظار مرگ خواهم مرد
وقتی نگاهم کرد خلع صلاحم کرد ماندم که با عشقش آخر چه خواهم کرد؟
اندر دل من درون و بیرون همه اوست
صدا کن مرا صدای تو خوب است صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید
دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد
ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من
در تمام روز در تمام شب در تمام هفته در تمام ماه لحظه های هستی من از تو پر شده
سال وصال با او یک روز بود گویی و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
جان دلم های من دق کردند گوشه ی زبانم پس کی با نام کوچکم صدایم می کنی ؟
وقت دعا که می رسد جز تو هیچ برای خواستن نمی یابم