تو نباشی من از اعماق غرورم دورم زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم بند را بر گسلیم از همه بیگانه شویم
سر پیری اگر معرکه ای هم باشد من تو را باز تو را باز تو را میخواهم
یک نفر از جنس احساس تو می خواهد دلم یک نفر مثل خودت اصلا تو می خواهد دلم
فریاد و فغان و ناله ام دانى چیست؟ یعنى که تو را تو را تو را می خواهم
تا شب همه شب خواب به چشمم بنشانم تا پر شود از حسّ حضور تو ضمیرم باید تو بگویی شبت آرام عزیزم تا با نفس گرم تو آرام بگیرم
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
آرام دراز بکش چشم های بس آبی ات را ببند تمام امشب به تماشای تو خواهم بود به نرمی سر بگذار بر سینه ی آرامبخش من اینجا میان بازوانم مکان امنی است برای آرمیدن تو
می تپد قلبم و با هر تپشی قصه ی عشق تو را می گوید
دلم را به کجای این شهر مشغول کنم که نگیرد بهانه ی تو را ...
زندگی نیست بجز عشق بجز حرف محبت به کَسی وَر نه هر خار و خسی زندگی کرده بسی
زندگی چیست ؟ به جز لحظه ی خندیدن تو
من از قیدت نمی خواهم رهایی
خیمه بزن بر قلب من صاحب این خانه تویی
تو بهانه زیبا برای تکرار نفس کشیدن هر روز منی
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من
در دلم آرزوی آمدنت می میرد رفته ای اینک ، اما آیا باز می گردی ؟ چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد
نگاهت میزند آتش تمام خرمن غم را
من بیماری نادری دارم تو را ندارم
بگسلم از خویش و از تو نگسلم عهد عاشقان مگر شکستنی است؟
آرامش شبهای من آغوش پر احساس توست
چه کرده ای تو با دلم ؟ که ناز تو نیاز ماست
دور از تو گاهی برای خنده دلم تنگ می شود گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود
گفتا که دهم کام دلت روزی و بسیار ماه آمد و سال و آمد و آن روز نیامد