تو بیا مست در آغوش من و دل خوش دار مستی ات با بغلت هر دو گناهش با من
من چه خاکی سر آن خاطره ها بگذارم ؟ تو اگر سایه به دیوار کسی بگذاری ؟!
قصه کوته کن مرا خواهی بمیرم از برایت ؟
چه احسن الحالیست آغوش تو
دوست داشتنت ابدی است
دلم بودنت را میخواهد کاش عکس هایت نفس داشت
عشق همین خنده های ساده توست وقتی با تمام غصه هایت می خندی تا از تمام غصه هایم رها شوم
فقط بگو خدا تو را برای من ساخت ؟ یا مرا برای تو ویران کرد ؟ کدام ؟
یادم نیست تو را در کدام فصل پیدا کردم اما مطمئنم هیچ فصلی نمی تواند تو را از من پس بگیرد خدا رحم کند انگار عاشقت شده ام
گر بگیری نظیر من چه کنم که مرا در جهان نظیر تو نیست
امروز عصر به سرم زد کمی شعر خواندم بگو خب...!؟ هیچ_جایت_خالی دوباره_عاشقت_شدم
گستاخی خیالم را ببخش که حتی لحظه ای یادت را رها نمیکند
بگو که مال کسی غیر من نخواهی شد خیال خام مرا تا همیشه راحت کن
در هوای اسارت این پنجره ها من از فریاد تورا آرزو کردم
مردن هوس است بی تو ما را این عمر بس است بی تو ما را
دیگر به بخشی از تو قانع نیستم آری با هر چه داری دوست میدارم مرا باشی یک فصل از یک قصه ؟ نه این را نمی خواهم می خواهم از این پس تمام ماجرا باشی ...
مگو فردا بَرت آیم که من دور از تو تا فردا نخواهم زیست خواهم مرد ، یا امروز یا امشب
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیست بی گمان در دل من جای کسی هست که نیست
گر چه خویش را به هر چه خواستم رسانده ام عشق من قبول کن هنوز بی تو مانده ام
این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود من عاشق او بودم و او عاشق او بود
پس لرزه های رفتنت هر روز ویران تر میکند این قلب ویران مرا
می خواهم فراموشت کنم اما این ماه ماه هر شب تو را به یاد من می آورد
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیالت
کاش میشد بروم ساز دلی را امروز پیش یک سازگر چیره سفارش بدهم و بگویم استاد تاری از بهر دلم میخواهم هر صدایی بدهد هر چه باشد تنها کوک دائم باشد