پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
عباس معروفی:ما هم اسیر این خاک شدیم، آویزان، مثل دندان عاریه که با عطسه ی کوچکی از دهن شان پرتاب شویم. پرتاب هم نشویم فقط زنده ایم، زندگی که نمی کنیم ......
نظر عباس معروفی نویسنده معاصردر مورد این که نویسنده چه کار باید انجام دهد تا خواننده خواندن کتاب را به کارهای دیگه ترجیح بدهد<< یک نویسنده ، مثل یک عنکبوتباید یک تور درست کنه و خواننده ش رو شکار کنهکه خواننده نتونه تکون بخوره >>...
“پدر خیال می کرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد تنهاست، نمی دانست که تنهایی را فقط در شلوغی می شود حس کرد” ― عباس معروفی ― سمفونی مردگان...
عباس معروفی :به سکوت خو می گرفت و آن قدر بی حضور شده بود کههمه فراموشش کرده بودندانگار به دنیا آمده بود که تنها باشد.. سمفونی مردگان...
عباس معروفی :گاهی با دویدن برای رسیدن به کسینفسی برای ماندن در کنار او نخواهی داشتپس با کسی بمان که نصفِ راه را به سمتت دویده باشد...
نامهٔ اکبر رادی به عباس معروفی در سال ۱۳۵۷:گمان نمی کنم هیچکس از صحابهٔ قلم مثل من این روزها در اختناق و زیر ضربه مانده باشد. یکی دو نعره کشیدیم و خیال می کردیم به پژواک نعرهٔ ما پنجره ای باز می شود. نوری به صحنه می تابد. زمین زیر پای ما تکان می خورد ولی زمین که هیچ، حتی آب از آب تکان نخورد. حتی پیچ ها را برای ما سفت تر هم کرده اند. آثارم مطلقاً در بازار نیست. نمایشنامه های تازه ام امکان اجرا و انتشار نیافته اند. حق التدریس ترم پیشم تا این ...
تو انتخاب من نبودی؛سرنوشتم بودی،تنها انگیزه ماندنم در این زندگی بی اعتبار....
خیال قشنگی ست؛شنیدن صدای خش خش برگ ها، بر زیر پاهایمان...قدم زدن دو نفره مان، در پاییز!اما هنوز؛نه تو آمده ای،نه پاییز......
+ عباس معروفی :چه تنهایی عجیبی . . پدر خیال می کرد آدم وقتی در حجره ی خودش تنها باشد ؛ تنهاست . نمی دانست که تنهایی را فقط در شلوغی می شود حس کرد! 📻☁️...
پست اینستاگرامی عباس معروفی قبل از فوت🖤«بار دیگر بیمارستان شریته برلین، و من که سرطانم متاستاز داد و دچار تومور مغزی شدم. فردا مغزم را جراحی می کنند تا این موجود پلشت را از سرم بیرون بیندازند. اگر خوب شدم و سالم بیرون آمدم داستان این غمباد را می نویسم که چه جوری در گلوگاهم رشد کرد، فک و زبان و دندانم را خورد و بعد به مغزم فرو رفت. می نویسم که نسل های بعد بدانند چرا ما به این روز افتادیم. اما اگر نیامدم دخترانم نوشته های مرا منتشر خواهند کرد...
عباس معروفی :ما نسل بدبختی هستیمدستمان به مقصر اصلی نمی رسداز همدیگر انتقام می گیریم !...
گفتی ببینامشب ماه کامل است و من دیدم تو کامل تر بودی ماه تر...
عباس معروفی:گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی، نفسی برای ماندن در کنار او نخواهی داشت !پس با کسی بمان که نصفِ راه را به سمتت دویده باشد !...
تصویرهای تومثل شعله های آتشنامکرر استسبز آبی کبود من!نارنجی!آدم که از تماشای آتش سیر نمی شودمی شود؟خیال کن من آتش پرستم...
چشمانت را نمی فهممهیچ وقت ارتباط برقرار نکردمبا هنرهای مفهومیبا منِ سنتیبه زبان ساده ی نوازشبا دستانت حرف بزن ....
اینکه خودم راهروقت درون آینه می بینمیاد تو می افتم، یعنی چقدر عاشق توامکجای تنم دنبالت بگردم که نباشی؟...
وقتی آدم تنها می شود ،تمامی غم دنیادر وجودش خیمه میزند ،احساس می کند آنقدر از دیگران دور شدهکه دیگر هیچ وقت نمی تواند به آنها نزدیک شود....!...
از راه رفتن با تو کنار روداز گذشتن از چهارراهاز نگاهت کردناز باهات حرف زدناز با هم غذا خوردناز خواب تو را دیدناز صدای پاهاتاز خنده هاتاز تو را بوسیدناز گوشه های لب هاتمی فهمم که دوستم داری......
" تابستان" که می شوددلم شور می زند ...نکند طعم گیلاسهای بازارمرا از یاد تو ببرد.!...
همه ایستاده بودند...حتی یکی نمیتوانست بنشیند...انتظار است دیگرلعنتی... مثل بی خوابیدلت میخواهد بنشینیخسته ای، اما نمیتوانی...دلت میخواهد آب بخوریاما جا نداری...دلت میخواهد بایستیولی مگر می شود همه اش ایستاد...و اگر بخواهی قدم بزنیکجا بروی...؟...
مرسی که هستیو هستی را رنگ می آمیزیهیچ چیز از تو نمی خواهمفقط باشفقط بخندفقط راه برو...نه،راه نرومی ترسم پلک بزنمدیگر نباشی....
مرا از دور تماشا کن، من از نزدیک غمگینم...
کجا بمیرم که با بوسه های تو چشم باز کنم؟...
اگر کنارت نباشمبوی گل و طعم بوسه هاتیادم می رودبودن یا نبودنپلک زندگی ماستدر یکی تاب می خوریمدر یکی بی تاب می شویمو مندر هر پلکییکبار دیدنت را می بازم......
دلم بهانه گیر شدهزندگی می خواهد عشق می خواهد سفر می خواهد هوای تازه می خواهدقشنگی می خواهد ،نه هیچکدام از اینها را نمی خواهددلم تو را می خواهد... ️️️...
همین که مى دانمکسى شبیه تو نیست!چقدر دلهره آورتر ازنبودن توست......
مرا از دور تماشا کن ، من از نزدیک غمگینم.....
روحِ آدم را می جوندتا حرفِ خودشان را به کرسی بنشانند؛نه به عشق فکر می کنند نه به گذشته هاو یادشان نمی آید که روزی، روزگاریگفته اند: «دوستت دارم»…!...
حتی یک نفر را نداشتم که با او دردودل کنمکسی باشد که بهش بگویم دوستش دارممی فهمی ؟میدانی عشق یعنی چی ؟خیال نمی کنم بفهمیهیچ کس نمی داند من چه حالی دارم ، هیچکس دلم از تنهایی می پوسید و دردهای ناگفتنی توی دلم تلمبار می شد .آدم عاشق باشد و نتواند به کسی بگویدغم انگیز نیست ...؟...
چه خوب که زمین گرد استعشق من !می روی،آنقدر می روی که بازآنسوی زمین می رسی به من......
آدم ها از ترس وحشی می شوند، از ترس به قدرت رو می آورند که چرخ آدم های دیگر را از کار بیندازند. وگرنه این همه زمین و زراعت و دام و پرنده و نان و آب هست، به قدر همه هم هست، اما چرا به حق خودشان قانع نیستند؟ چرا کتاب نمی خوانند؟ چرا هیچ چیز از تاریخ نمی دانند؟ چرا ما این همه در تیره بختی تکرار می شویم؟ این همه جنگ، این همه آدم برای چیزی کشته شده اند که آن چیز حالا دستشان نیست؛دست بچه هاشان هم نیست....
عشق را باید با تمام گستردگیاش پذیرفت ...تنها در جسم نمیتوان پیدایش کرد ، بلکه در جسم و روح و هوا ، در آینه ، در خواب ، در نفسکشیدنها ، انگار به ریه میرود و آدم مدام احساس میکند که دارد بزرگ میشود ......
بی خوابی ام را یک شب در آغوش تو چاره می کنمعشق من بی تابی ام را چه کنم ؟...
فقط بگو خدا تو را برای من ساخت ؟ یا مرا برای تو ویران کرد ؟کدام ؟...
دلم بهانه ی تو را داردتو می دانی بهانه چیست؟!بهانه همان است کهشب هاخواب از چشم من می دزدد......
با خیالت زندگی می کنمو با خودت عاشقیکاش دو بار زاده می شدمیکی برای مردن در آغوش تو،یکی برای تماشای عاشقی کردنت!...
مرسی که هستیو هستی را رنگ میآمیزیهیچ چیز از تو نمیخواهمفقط باشفقط بخندفقط راه برو...نه!راه نرومیترسم پلک بزنمدیگر نباشی......
پدر خیال می کرد آدم وقتی درحجره ی خودش تنها باشد تنهاست؛نمی دانست تنهایی را فقط درشلوغی می شود حس کرد......
چشمانت را نمی فهممهیچ وقت ارتباط برقرار نکردمبا هنرهای مفهومی !با من سنتیبه زبان ساده ی نوازش؛با دستانت حرف بزن !...
بوی تنتمرا برمیگرداندبه دوران پیش از خودمپیش از آن که باشممگر پیش از توسیب هم وجود داشت؟...
این اواخر شده بود، آتش به آتش مدام می کشید. و من فکر میکردم که چرا وقتی ها می کشند روز به روز کوچک تر می شوند؟...
خواب نمیبرد مرا ، یار نمیخرد مرامرگ نمیدرد مرا آه چه بی بها شدم...
گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی نفسی برای ماندن در کنار او نخواهی داشتپس با کسی بمان که نصف راه را به سمتت دویده باشد......
وقتی قلبم در دل تو می تپد چه جوری از خودم بگویم...
گفت: «دنیا پوچ و بیارزش است. هیچ ارزشی ندارد.»گفتم: «حرفهای خوب بزن. دنیا بیارزش نیست. فقط انسانی زندگی کردن خیلی سخت است.»...
همه ایستاده بودند.حتی یکی نمیتوانست بنشیندانتظار است دیگر، لعنتی...مثل بی خوابی،دلت میخواهد بنشینی، خسته ای، اما نمیتوانی.دلت میخواهد آب بخوری ،اما جا نداری.دلت میخواهد بایستی،ولی مگر می شود همه اش ایستاد.و اگر بخواهی قدم بزنی،کجا بروی ؟ ......
از خواب خسته امبه چیزی بیشتر از خواب نیاز دارمچیزی شبیه بیهوشی، برای زمان طولانیشاید هم از بیداری خسته اماز این که بخوابمو تهش بیداری باشد کاش می شد سه سال یا شش سالیا نه سال خوابیدو بعد بیدار شد نشد هم... نشد.....
صورتم را به شانهاش گذاشتم و گفتم: دوست دارم ماه من و تو همیشه پشت ابر بمان و هیچکس از عشق ما باخبر نشود.آدمها حسودند زمان بخیل استو دنیا عاشقکش است....