به شرط آبرو یا جان قمار عشق کن با ما که ما جز باختن چیزی نمی خواهیم از این بازی
مرا از خود رها کردی و بال و پر زدن دادی اگر این است آزادی ، مرا بی بال و پر گردان
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
خبر داری که شهری روی لبخند تو شاعر شد ؟ چرا این گونه کافر گونه بی رحمانه می خندی ؟
کشش ساحل اگر هست چرا کوشش موج.. جذبه ی دیدن تو می کشد از هر طرفم
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج حرفی بزن ای... قلب مرا برده به تاراج
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
عشق بر شانهی هم چیدنِ چندین سنگ است گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد...
من دلم پیش کسی نیست خیالت راحت منم و یک دل دیوانه ی خاطرخواهت
مگو شرط دوام دوستی دوری ست، باور کن همین یک اشتباه از آشنا، بیگانه می سازد...
من دلم پیش کسی نیست خیالت راحت منم و یک دل دیوانه ی خاطرخواهت . . .
ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدی درد دل ﮐﻦ ﮔﺎه ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺘﯽ ﮐﻮ رﻓﯿﻖ رازداری ! ﮐﻮ دل ﭘﺮﻃﺎﻗﺘﯽ ؟ ﺷﻤﻊ وﻗﺘﯽ داﺳﺘﺎﻧﻢ را ﺷﻨﯿﺪ آﺗﺶ ﮔﺮﻓﺖ ﺷﺮح ﺣﺎﻟﻢ را اﮔﺮ ﻧﺸﻨﯿﺪه ﺑﺎﺷﯽ راﺣﺘﯽ.....
عقل یک دل شده با عشق، فقط میترسم هم به حاشا بکشد ، هم به تماشا بکشد
یک بار به من قرعه ی عاشق شدن افتاد یک بار دگر بار دگر ، بار دگر ........... نه !
این چیسٺ ڪه چوݩ دلهره افتاده به جانم حال همہ خوب اسٺ ، مڹ اما نگرانم در فکر تو بستم چمداݩ را و همیݧ فکر مثڶ خوره افتاده بہ جانم که بمانم
-ﺍی ﺭﻓﺘﻪ ﻛﻢﻛﻢ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻭ ﺟﺎﻥ ! ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺑﻴﺎ . ﻣﺜﻞ ﺧﺪﺍ ؛ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺳﺘﻤﺪﻳﺪﮔﺎﻥ ﺑﻴﺎ ﻗﺼﺪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺣﻴﺎﺕ ﺗﻤﺎﺷﺎی ﭼﺸﻢ ﺗﻮﺳﺖ ! ای جان فدای چشم تو ، با قصد جان بیا ...
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ایی بند نشد لب تو میوه ی ممنوع، ولی لب هایم هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس! هیچ کس اینجا به تو مانند...
همچون انار خٖون دل از خویش می خوریم غم پروریم! حوصله ی شرح قصه نیست
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق.......
دنیا همه شعر است به چشمم، اما...... شعری که تکان داد مرا بود
ﺷﻤﻊ وﻗﺘﯽ داﺳﺘﺎﻧﻢ را ﺷﻨﯿﺪ آﺗﺶ ﮔﺮﻓﺖ ﺷﺮح ﺣﺎﻟﻢ را اﮔﺮ ﻧﺸﻨﯿﺪه ﺑﺎﺷﯽ راﺣﺘﯽ.....
از تو هم دل ڪندم و دیگر نپرسیدم ز خویش چاره ی اگر از او دل ڪند چیست؟!
ظاهر آراسته ام در هوسِ وصل، ولی من پریشان تر از آنم که تو می پنداری