آسمان فرصت پرواز بلندیست ولی... قصه این است چه اندازه کبوتر باشی
بگذار، که بر شاخه این صبح دلاویز بنشینم و از عشق سرودی بسرایم ... آنگاه، به صد شوق چو مرغان سبکبال پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم ...
این منم، خسته در این کلبۀ تنگ جسم جامانده ام از روح جداست من اگر سایۀ خویشم یا رب روحِ آوارۀ من کیست؟ کجاست؟...
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم...
معنای زنده بودن من، با تو بودن است. نزدیک، دور سیر، گرسنه رها، اسیر دلتنگ، شاد آن لحظه ای که بی تو سر آید مرا مباد! مفهوم مرگ من در راه سرفرازی تو، در کنار تو مفهوم زندگی است. معنای عشق نیز در سرنوشت من با تو، همیشه با تو،...
زیبا، شیرین، آرام جانی، خندان خندان دل می ستانی غزلخوان، گل افشان، چو باز آیی، جهان را چه زیبا بیارایی
یک سینه سخن به درگهت آوردم چشمان سخن گوی خاموشم کرد
من نگاهش میکنم، او هم نگاهم میکند او برای دل بریدن، من برای دل بری عشق یعنی، تار موهای تنت می ایستند هر زمان که اسم او را، روی لب می آوری
تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است...! تا پر و بال تو و راه تماشا بسته ست، هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است...!
بی تو در این حصار شب سیاه عقده های گریه ی شبانه ام در گلو می شکند شبت بخیر
دریای هستی من از عشق توست سرشار این را به یاد بسپار
دلم از نام خزان میلرزد زانکه من زادهی تابستانم! شعر من آتش ِ پنهان ِمن است روز و شب شعله کشد در جانم. میرسد سردی ِ پاییز ِ حیات، تاب ِ این سیل ِ بلاخیزم نیست غنچهام غنچهی نشکفته به کام، طاقت سیلی پاییزم نیست!
این دلاویزترین حرف جهان را همه وقت نه به یک بار و به ده بار که صد بار بگو دوستم داری؟ را از من بسیار بپرس دوستت دارم........ را با من بسیار بگو........
زندگی گرمی دلهای به هم پیوست است تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
دل که تنگ است کجا باید رفت؟ به در و دشت و دمن؟ یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟ یا به یک خلوت و تنهایی امن دل که تنگ است کجا باید رفت؟ پیرفرزانه من بانگ برآورد که این حرف نکوست، دل که تنگ است برو خانه...
بدین افسونگری, وحشی نگاهی مزن بر چهره رنگ بی گناهی شرابی تو, شراب زندگی بخش شبی می نوشمت خواهی نخواهی
آخر ای دوست ،نخواهی پرسید که دل از دوریِ رویت ،چه کشید سوخت در آتش و ،خاکستر شد وعده های تو ،به دادش نرسید داغ ماتم شد و،بر سینه نشست اشک حسرت شد و، بر خاک چکید آن همه عهد، فراموشت شد چشم ِمن روشن، روی تو سپید جان به...
آفرید این جَهان به خاطرِ عشق آنکه ایجاد کرد هَستی را....
بنده عشق ندارد به جهان سودایی از خدا می طلبد، صحبت روشن رایی