پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هفت سین را چیده ام؛ امسال هم پیش منی بوی سبزه، برق سکه، با تو صد چندان شود ماهی قرمز به لبهایت حسادت می کند! قلب من لب های سرخ ات را بلاگردان شود...
عید آمد همه شادندهمه با یک لباس نوهمه در سفره هفت سینپدر به کودکش میدهد عیدیدلاری سردمادر بر زلف دخترش میگذارد گلمیزند شانهمنم آن ماهی قرمزدر یک تُنگتَنگآبش شور است و سرددلم تنگ است از دوریآن ماهی سیاه کوچک دریایآزادیاشک گرم من در آبنمیبینید؟من از نگاه گربه ی همسایه میترسممن از نگاه گربه ی همسایه میترسمتقدیم به تمام کسانی که در نوروز امسال تنها سال نو را گرامی داشتند ......
کاش میفهمیدیاسارت نگاه ماهی قرمز رادر تنگ بلور چشمانمافسوسآن ماهی هوای دریا را داشتو تو به فکر سفره هفت سینت بودیباشدآن نگاه مال تودریا که جای ماهی قرمز نیست! ......
دل کوچک توبه ماهی قرمز عید می ماندکه همه دنیایشتنگ گرد شیشه ای استکه اگر بشکندشیشه عمر ماهی شکسته است...ماهی قرمز همیشهطراوت سبزه رااز پس دیوار شیشه ایتماشا می کند..دل کوچکت را به دریا بسپارتا لذت جاری شدن رادر اعماق وجودحس کنیتا بستر نوازشت دریا باشد وسقف نگاهتآبی آسمان......
ماهی قرمز منتنگ بلور جای تونیستدل به دریا زدن مقصد توستخانه شیشه ای ات دریانیست...خوب منساده منماهی قرمز منکاش از تنگ بلوردل دریایی توراه دریای دلم میپیمود ......
دل من تنگ بلوریست که یک ماهی قرمز داردیک تلنگر که به این تنگ بلورین بخوردمی شکندآبش از پنجره ی چشمانم می ریزدماهی سینه ی من می میرد!تو که می زنی مکرر به دل نازک منماهی ام را دریاب!دوست داری که چو تنگی باشمتهی از ماهی و آب؟ ......
دلم یک حوض، ماهی قرمزیک آسمان ،گنجشکدلم پرواز می خواهددلم یک باغ ،شمعدانییک قابِ کوچک از فردادلم انگیزه می خواهددلم یک عشقِ بی پایانیک رؤیای پر تکراردلم یک "تو" می خواهد...
ماهی قرمز حوض دلمآرام باش آب امنت را به چسبهر دم این خشکی دم دم مزاجرو سیاهی رخ میکشد آب امنت را به چسبماهی قرمز حوض دلم آرام بگیر حوض امنت را به چسبهر دم این خشکی دم دم مزاجبی وفایی رخ می کشدحوض امنت را به چسبماهی قرمز حوض دلم آرام بمان آب و حوضت را به چسب هر دم این خشکی دم دم مزاجناسپاسی رخ میکشد آب و حوضت را به چسبماهی قرمز حوض دلم آرام بخواب خواب امنت را به چسبهر دم این خشکی ظاهر فریبدل مردگانی رخ...
من به صید آبی می رفتموقتی پنجره امکمی بلند تر از آواز پرنده بودو آسمان به ارتفاع آه امنمی رسیداز انتهای موهایی من هر روزماهی قرمزی می ریختکه در آب های ناشناخته شنا می کرددریادر یک تابلوی کوچک قدیمیخلاصه شده بودماسه های اتاقجا پای مردمی رانشانم می دادندکه همیشه ماهی های قرمز را زنده زندهاز آب می گرفتندو بی جان بی جانبه تنگ های آب می ریختندمن به صید آبی می رفتم...