شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
تا حالا به لحظه ی شکار شدن یه ماهی فکر کردی؟به اینکه چندساعت یا چندروز رو گرسنه میمونه و دنبال غذا می گرده، اما وقتیکه با یه لقمه ی پر زرق وبرق روبرو میشه وبا هزار امید و کلی ذوق خودشو به لقمه میرسونه، وقتیکه لبش توو قلاب گیر میکنه، تازه میفهمه که اون یه طعمه بوده اما دیگه کاری از دستش برنمیاد. اون دیگه شکار شده،خوب به اطرافت نگاه کن و مراقب باش آماده بودنت برای پذیرش عشق تو رو به بیراهه نکشونه....
قسم به دست هاماین مجرمانِ فراری از تن ات.قسم به گل های دستبافِ روی پیرهن ات.قسم به قهوه ی چشم هات، به ذغال موهاتقسم به چین چینِ پر جمعیت دامن ات.قسم به آغوشمبه مرزِ ممنوع الخروجِ وطن اتقسم به عشقبه جنگِ خون آلودِ تن به تن اتکه دوستت دارم.محمد فرزین...
چهل سالپنجاه سالشصت سال دیگروقتی دست و صورت مان پر از چین و چروک هفتاد سالگی ست،وقتی موهایمان همرنگ دندان های یکی درمیانمان شده،وقتی شیشه های عینکِ ته استکانی ام را با چینِ دامنت تمیز می کنی،وقتی کنار تختم ایستاده ای و با لبخند، اشک های ریزِ از چشمت چکیده را پاک می کنیلرزش دستانت را ، دلواپسی های همسرانه و مادرانه و مادربزرگانه ات را در آغوشم می گیرم و روی همان جای کمرت که درد می کند دست می کشمو دوباره یادآور می شوم؛همین که هستی...
ازاین که مبهم ترین ونگفتنی ترین وباکره ترین وپنهان ترین وپرمعناترین وپاک ترین حرف هاراکه باسلوک وحشتناک روحی کشف کرده بودم به سادگی بستن گره روسری اش یا جلوکشیدن آن،یاعقب زدن موهای روی پیشانی اش میفهمید ،دچارچنان هیجان سکرآوری می شدم که مستی هیچ باده ای نمی توانست کسی را این چنین سرمست کند..عزیزی نوشت و نوشتم که چقدر خوبه کسایی که دلیل خنده هامونن رو سهیم خنده هامون هم بکنیم.برای روزهای خوبِ دور دست تکون بدیم👋...
تابش نور همون خورشیدی که توی لندن یا شانزلیزه طلوع میکنهو توی آسمون شیکاگو یا وسط پایه های برج ایفل غروب میکنه؛برفای دماوند و سبلان روآب میکنه واز لابلای برگای درختای شمال رد میشه،آبی آسمون و خورشیدی که بهمونزندگی رو هدیه میده برای همه مون یکیه، مهم اینه که با لبخند به شوق طلوعش بیدار شییا با غم و غصه واسه دیدن غروبش منتظر بمونی،گاهی وقتا زندگیتو اوج سختیاش هم میتونه مثل یه لحظه لبخند زیبا و دلنشین باشه... ....
ماهرویی از سردسیر، لای برف های انباشته ی حیران در آغوش می گیرمت. پیچ به پیچ تن ات را تاب می خورم و آفتابِ جِنگ شیراز را به تن ات، این دشت توت فرنگیِ سرخ می تابانم و سرخ تر از شراب غلیظ حافظیه روی لب هات می ریزم و آرام آرام دور تر می برمت از این سرزمین ناآزاد.تو را مثل کف دست، خوب می شناسمت، وقتی ریش به ریشه ی قرص ماه ات می کشم و تا آن سوی آب ها، تا خلیج، تا عمان میکشانم ات. جزیره می شوی وقتی دور تا دور ات را دست های از کوره در رفته ام فرا گرفته...
در میان هیایوی مردم این شهرتو مرا محکم بغل بگیر و رها مکنبگذار بفهممکل دنیا را هم اگر بگردمجایی امن تر از آغوش تو پیدا نمی شود...
تو فقط مال من باشچیز دیگری از هفت میلیارد آدم دنیا نمی خواهم...
یلدا و پاییز و زمستان همه بهانه استمهم باهم بودن و کنار هم خوش بودن استوگرنه یک ثانیه کم و زیاد بودنِ شب که دلیل بر یلدایی نیست..یلدا محبّت آدمی ستکه طولانی ترینِ آن، بهترینِ آن است...