متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
عشق تو در دل من چون موج دریا می زند
دل ز شوق روی تو در تاب و غوغا می زند
چشم مستت چون شراب از دور مستم می کند
در نگاهت دل به شوقی تازه و نا می زند
زلف مشکینت چو شب در حلقه های بی کران
دل...
دل ز شوق دیدنت در راه و بی راه افتاده است
چون پر پروانه ای در شعله ها آه افتاده است
چشم مستت می برد آرام و خواب از دیده ها
چون نسیمی در دل صحرا به راه افتاده است
عشق تو چون موج دریا می زند بر ساحلم
دل...
در دل صحرا، نسیم عشق را بی تاب دارم
با نگاهت، آسمان را بی سحاب دارم
در هوای تو، دلم چون پرنده ای بی پرواز
در مسیرت، آشیان را بی عقاب دارم
چشم مستت، چون شرابی در پیاله ی خیال
لب به لب، شهد و شکر را بی حساب دارم...
در دل شب، ماه تابان را به خواب آلود دیدم
با نگاهت، دل ز من بردی، عتاب آلود دیدم
در خیال تو، دلم چون موج دریا بی قرار است
چشم مستت را چو دریا، بی حجاب آلود دیدم
نغمه ی عشق تو در گوشم چو آوای بهاری
در هوایت، دل...
دل چو دریا موج زن، از عشق جان افزود را
در تلاطم می برد، این کشتی بی دود را
آتش عشق است و من، در شعله اش بی تاب ام
چون شمعی که می فروزد، شب های ناب بود را
در نگاهش آسمان، رنگین کمانی از خیال
می کشد بر...
در دل شب، ماه تابان می زند بر بام ما
نور عشقش می درخشد بر سرای خام ما
آسمان با اخترانش، قصه گو از عشق شد
چشمک آن ستاره ها، پیغام دارد کام ما
گل به گلشن می زند لبخند از شوق وصال
عطر یارش می برد دل را به...
دل چو دریا موج زن، در بند طوفان می کشد
ناخدای عشق، کشتی را به سامان می کشد
آسمان در خواب هم، از ماه روشن تر شود
شب نوردی را به سوی صبح خندان می کشد
در نصیحت های خشک، آتش نمی بیند کسی
عشق، شمعی را به دل، با...
چشم حیران ساخت رویش خط مشک اندود را
آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را
دل به زنجیرش گرفتار، همچو ماهی در قفس
می کشد بر جان من زنجیر زلف سود را
نازک اندامش چو بیداری درون خواب شب
می زند بر قلب من تیر غم فرسود را...
در دل شب های تار، نغمه ای خاموش بود
چشم من در جستجوی رازهای بی خروش بود
ماه تابان در افق، با نوری از عشق و شوق
قصه های بی نهایت را به دل می کوش بود
باد سردی می وزید از سوی دشت بی کران
در دل من شعله...
چشم او چون برق، دل را در شب تاریک زد
آه از آن نگاهی که دل را به غم نزدیک زد
زلف او با تاب خود، دل را به دامش می کشید
همچو موجی که به ساحل، بوسه ای باریک زد
خال او در پرده شب، همچون مهی درخشید
چون...
چشم جان افروز او برده دل از هر سوختن
آه از این دل که دارد شعله در هر دود زدن
زلف او افسون کند بر دلبران در هر نظر
چون بهاری که کند گل های رنگین را به چمن
خال او در پرده راز همچنان دل می برد
همچو مهری...
در دلِ شب، عطرِ گیسویت به جانم می وزید
چون نسیمی از بهشت، آرام جانم می رسید
چشم تو، دریای راز و موجِ عشق و بی قرار
هر نگاهت بر دلم، چون باده ای شیرین چکید
با خیالِ روی ماهت، هر سحر بیدار شدم
در هوایِ عشق تو، دل را...
در خیالِ شب، تو را با نورِ مهتاب آفریدم
در دلِ تاریکِ دل، با عشقِ ناب آفریدم
چشم مستت، آینه دارِ دلِ دیوانه شد
با نگاهت عالمی را بی جواب آفریدم
زلفِ پیچان تو را با موجِ دریا هم نفس
در هوایِ عطرِ تو، بویِ گلاب آفریدم
چون نسیمی از...
در دل شب، ماهِ رخسارت به چشم آمد پدید
در نگاهت، رازِ دل ها همچو مه در شب رسید
چون بهار آمد ز راه و سبزه زاران را شکفت
عشق تو در دل چو گل، با عطر و بویی دلکشید
از نگاهت، آسمان آبی تر از هر بامداد
در دلِ...
در دل ماست راز چرخش چرخ بی پایان جهان
نیست جز دانه ی آب، این آسیاب را نشان
پیکان عشقش چو آتش، دل ز من ربود و رفت
می گدازد خامه ام، این نامه ی بی امان
سرو بستان عشق را، طوق قمری بسته است
نیست از زنجیر پروا، مردمان...
در دل شب، ماه تابان، می زند بر آب نقش
می نویسد بر سر هر موج، قصه ی بی تاب نقش
چرخ گردون را به بازی، می برد دست جنون
می کشد در آسمان ها، نقش های بی حساب نقش
هر که در راه فنا، از خود گذر دارد به...
در دل شب، ماه تابان، بوسه ام را می سراید
آسمان با اشک هایش، قصه ام را می سراید
باد صحرا گردنم را با نوازش می زند
آبشار از بوسه هایش، قصه ام را می سراید
در دل این باغ وحشی، گل به گل در آتشم
آتش عشق است و...
در طلب عشق و وفا، دل به قفس کردن چرا؟
با نسیم لطف یار، دل به هوس کردن چرا؟
شمع جان را در میان جمع خاموشی مباد
چهره ی دل را به زنگار عبث کردن چرا؟
در ره دیدار یار، دل به صبر و انتظار
عمر را در حسرت و...
در دل شب نغمه خوانی می کند مرغ سحر
می کشد بر پرده ی دل، نقش های بی اثر
ماه را در آسمان با جادوی شب محو کن
تا ببینی در سیاهی، نورهای بی سپر
راز دل را با قلم در دفتر دل بنگار
تا که آتش بار گردد، شعله...
در چمن چون نغمه سازان، ناله ام در باد شد
آسمان با ناله ام، هم آهنگ و هم زاد شد
در دل شب، ماه را با نور خود بیدار کردم
تا که خورشید از خجالت، سر به زیر افتاد شد
گل به باران گفت: ای باران، تو کیستی که من...
در دل شب، ماه روشن، قصه گوی رازها
می برد با خود به یغما، خواب های نازها
ابرها بر چهره ی خورشید، پرده می کشند
می ربایند از دل گل، عطرهای بازها
چون نسیمی در گذر از باغ های آرزو
می زند بر دل ز شوق، نغمه های سازها
عشق...
در دل شب، مهتاب دریا را نقاشی می کند
نقش خیال، بر بوم دل، خود را فاشی می کند
در کوچه های خزان، برگ ها به رقص درآیند
باد خزان، با هر قدم، قصه ها را حاشی می کند
چشمک ستاره در آسمان، رازها را می گوید
دل عاشق، با...