چشمان تو وقتی که پر از خلسه خوابند، انگار دو سرچشمه ی شیرین شرابند! انگار که آن پلک زدنهای مکرر، چونان پر پروانه لب برکه ی آبند! از روز ازل لایق چشمان تو این بود، که اینگونه در آینه خورشید بتابند! ننوشته ترین شعر منی ای غزل محض؛ ابیات دل...
در چشم دیگران منشین در کنار من ما را در این مقایسه بی آبرو مکن
رویای قدم با تو زدن می بینَد هر بار که خواب می رود پاهایم
سرباز باشی و سر پستت و ناگهان، ناخوانده تیری از سر تو سر در آورد یا کودکی که شوق اول مهر از خیال تو، با ماشه ی تفنگ کسی پر در آورد اهواز می شوی و پس از جنگ و دود و گرد، خون از تمام جان و تنت چکه...
من بمیرم هم نمی گویم بمان امّا بمان!
ماهِ من! طایفه ی روزه بگیران چه کنند؟ شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی!
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم همچون زمام اشتر بر دست ساربانان
قنوتم را کف دست شراب انگاشتند اما من آن رندم که پنهان می کنم در خرقه جامم را سر سجاده ام بودم که گیسوی تو در هم ریخت نظرهای حلال و آرزوهای حرامم را
می خواستم بگویمش امّا گریستم آری، همیشه بارِ زبان را، کشید چشم
دنیا برابرم چه غمی؟ تا تو بامنی...
گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال..
می دانم که در مقابل طرفدارانم مسئولیتی دارم.
سرنوشت خود را کنترل کن، یا اینکه کس دیگری آن را کنترل خواهد کرد.
سرنوشت
من از عهد آدم تو را دوست دارم از آغاز عالم تو را دوست دارم چه شب ها من و آسمان تا دم صبح سرودیم نم نم ؛ تو را دوست دارم نه خطی ، نه خالی ! نه خواب و خیالی ! من ای حس مبهم تو را دوست...
خاطرات بهمن پنجاه وهفت تکرارشد روزهایی که دلم در بند آن دلدار شد تا که با موی شرابی عقل ودینم را ربود..! انقلاب از سر رسید و روسری اجبار شد
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار دست او در گردنم یا خون من در گردنش
شبی نرفت که سعدی به داغ عشق نگفت دگر شب آمد و کِی بی تو روز خواهد بود؟
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟ کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟ بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟ به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟ هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟ خون...
هرشبی در خواب می بینم که سنگین دل تری
چو طاقت از دلِ بی تابِ من گریزانی...
دلم به غارت بوس از لب ِتو مشتاق است چو طفل شوخ که مایل بود به چیدن گل
قیامتی است به دل از نبودنت در صبح...
خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی کنی ..