وقتی عصبانی هستی قبل از سخن گفتن تا ده بشمار. اگر خیلی عصبانی هستی، تا صد بشمار.
نگرانی، بدترین زهر معده است.
وقتی با مردم در ارتباط هستی، یادت باشد که با مخلوقاتی منطقی در ارتباط نیستی، بلکه با مخلوقاتی عاطفی سر و کار داری.
آن چنان روح زمین بعد تو خشکیده که من دست بر شانه ی هرکس بزنم، می ریزد
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر...
دمی که دیدن جان آرزو کند دل من تصور توام اندر ضمیر می آید
از خویش گریزانم و سویِ تو شتابان...
قربان سر و چشم و دهان و خم ابروت هر لحظه اگر عید نباشد تو که هستی
دل ها خوش اند تا شب یلدا در آورند از زیر خاک پیرهن تو انار را!!
غروب رفتنت را در چه ضلع و زاویه میدید؟ ریاضی دان که عاشق می شود نقاله میسازد
عطسه هایم عرصه ی پاییز را پر کرده است حرف رفتن می زنی هی صبر می آید فقط
بعد از تو هیچ عشقی آتش به خرمنش نیست
پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس من جُز تو کَس ندارم پنهان و آشکارا
دلدادگیآموز اگر طالب عشقی یوسف نفروشند به کس، غیر زلیخا
گفتی خیال کن که برای تو مرده ام این وقت صبح در دل من پس چه میکنی ؟
برسانید به آن رود که رفتست ز من سر عهد خودش این کوه کماکان مانده....
روسری واکن که اینجا روسری اجبار نیست اتفاقا هیچ کاری بهتر از این کار نیست با من از دوزخ نگو, عاشق کجا آتش کجا نازنینم آنقدَرها هم خدا بیکار نیست مرزهای کشورت را بازکن وارد شوم زندگی در غربتِ آغوشِ تو دشوار نیست راستش شاید بسوزانم تنت را با تنم...
میخواستم که عقده ی دل وا کنم ولی امشب به احترام غمت لال...بگذریم...
چند پرسی به ره عشق چه در بایست است تیشه بر فرق سر و خار به پا می باید
گفتا که دهم کام دلت روزی و بسیار ماه آمد و سال آمد و آن روز نیامد
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من... چون قحط دیده ای که به نعمت رسیده است!
حاصل دل بردنت ,سر بر گریبان بردن است شاعری دیوانه را تا مرز باران بردن است دوستت دارم ولی این جمله ی از عمق جان - -قایقی بی بادبان را سمت طوفان بردن است هرچه می خواهد دل ِتنگت بگو چشمان تو شاخه ای گل را به آغوش زمستان بردن...
من به چشم تو گرفتارم و محتاج...
وصل تو اگر موجب عادت به تو باشد ترجیح من اینست که دلتنگ بمیرم