متن نسرین شریفی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نسرین شریفی
چای را خیلی دوست دارم و قهوه را کمی
هردو را جلویم میگذاری
و من قهوه را انتخاب میکنم که رنگ چشمان توست
لب و لوچه فنجان چای آویزان میشود
نسرین شریفی
کاغذ را میشود به چاه تشبیه کرد
و قلم را به دهان
و نوشتن به معنای فریادکردن در چاه
نسرین شریفی
قلم همچون میل بافتنی مادربزرگ میماند و یک گلوله کاموا هم در ذهن من
چه لذتیست وقتی رجها بافته میشوند
تفاوت در این است
نمیدانی لباس قد کیست
نسرین شریفی
ازنیستی خودت را به میان نوشته هایم جای میدهی
خدا نکند کلمه کوه در میان نوشته هایم باشد که صدایت بلند میشود:عصای کوه نوردی ام را کجا گذاشته ای
عزیز دلم برای همین بر روی سنگ قبرت عکس کوه را حک کرده ام
نسرین شریفی
ذهن و قلم با هم درگیرند
گاهی به مانند روباهی که به دنبال خرگوش میدود
بیچاره قلم ، دلم برایش بد جوری میسوزد
و بیچاره کاغذ که چقدر خط خطی میشود
چه کنم؟ وقتی لبهای ذهن دوخته شده است
نسرین شریفی
از رنگ خاکستری همیشه بدم می آمد
ولی بعداز مدید زمانهای زندگی نتیجه گرفتم که کاربردش زیاد است،اگر رفتار زندگیت را با سِت خاکستری همراه کنی،آسیب کمتری نصیبت خواهدشد
نسرین شریفی
کاش قدردانست زندگی را
درگذر مستانه یک رقص
درگذربوسه پنهانی دلدار
آن زمانی را
که هست پناهگاه تو دیوار
نسرین شریفی
تصوراینکه زندگی درتو توقف شود راهرگز به دل راه مده
رویش زیاد میشود
برایت نسخه میپیچد و حاکم تو میشود
وقتی ببیند دوستش نداری
اومادرت نیست که نازکش توشود
نسرین شریفی
قصه خوابم عجیب است
چشمانم را میبندم و تصور میکنم تورا
تا که درچشمانم به خواب روی
شاید خواب تو را ببینم
نسرین شریفی
نغمه سرایی هایت آوازخدا سرمیدهد
ودرسهایت عشق و زمزمه ازسپیدی
به وقتش که میرسد، راه گریزت همه را می بندد
ضرب المثل یک بام و دو هوا را بدجوری تعلیم دیده ای
نسرین شریفی
چه زمختند مردمان شهر
دلم برای انگورهای سیاه میسوزد
آنها هم به مانند غلامان سیاه زمانهای دور میمانند که خرید وفروش میشدند برای برده
این زمخت مردمان، انگورهای نرم و آبدار سیاه را با چکمه های خویش می کوبند
بدون هیچ رحم و مروتی
فقط برای خوشی خودشان که بعد...
نیایش
خدایاعاشق روی دل آرای تو گشتم
از این رو از همه عالم گسستم
بماندم منتظر تا که شب آید
سکوت نیمه شب عهدم ببستم
خدایا شب سکوت و من همه داد
در و دیوار گویند که، که هستم
بگفتم من همانم،مرغ عاصی پرشکسته
که پرهای خودم را خود شکستم...
ادعایم بسی بیهوده است
کاش عقل به سرقت برود
و چه زیباست
دل باشد و عقل نباشد
خدایا دیوانگی هم عالمی دارد
نسرین شریفی
تو همان کله شق یک دنده لجباز ...... مهربان منی
آخر چقدر میبخشی مرا؟
کفرنگویم،فکر کنم مجنونی خدا جان
نسرین شریفی
نیایش
می خواهم رها باشم
معلق درهوا،زمین
هرآنچه توبخواهی
آن شوم که به همه شادی ببخشم، بدون اینکه ببینند مرا،
اصلا میفهمی چه می گویم؟
همانی باشم که خودت میخواهی
همانی که گفتی به درون روم تا شناسم تو را
گفتی من توام و تو من
میخواهم آن شوم
آری...
مگرفقط انگور مست میکند؟
که برف و یخ زمستان هم دست کمی از انگور ندارد
برف است و سر خوردنها و پیچ و تاب خوردنهای روی برف ، یعنی خود رقص
و خدا هم به تماشای رقص می نشیند و قهقهه های مستانه اش ،فضا را پرمیکند
کفرمی گویم؟
باور...
چه زیباست هجرت عشق
که اگربتوان درید قدرت داشت
ودر دیده بصیرت
ودر دنیای غرور پنهانش نکرد
نسرین شریفی
باشماهستم غصه هایی که صاحبخانه شده اید دردل
شادی درکوبه را میکوبد
چگونه بی حیایی تان قد کشیده که درب را باز نمی کنید!!
نسرین شریفی
چالشان کردم در باغچه خانه
ته ته چاله خیلی عمیق
سماور را هم کنارشان روشن کردم با چای و فنجان و قند
گفتم تا بخواهند سرک بکشند،هوای چایی خوردن به سرشان بزند
شاید که دست ازسرم بردارند
غصه ها را میگویم
نسرین شریفی