پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آنور ِ پیراهنت! باغ بهشت آرزوست...
تا حریم گرم آغوش تو تن پوش من است بیخودی دلواپس سوز زمستان نیستم...
دوستت دارم و میخواهم تو را دیوانه وارحس و حالم را همین اقرار بهتر می کند...
از زخم زبان و طعنه دلسرد نباشدر شهر یکی تو را بفهمد کافی ست...
خودت را از جهان من کمی آهسته تر، کم کن بیا نامهربانِ من، کمی آهسته ترکم کن...
باغ را آوازهای سار بهتر می کندحال عاشق را حضور یار بهتر می کندگریه کردن پیش ِچشم آشنایان خوب نیستبغض ِسر واکرده را سیگار بهتر می کندعاشق ِ دردآشنا هم مثل ِ طفلی بی پدرهق هق اش را کُنج ِ یک دیوار بهتر می کندوعده ها ، دلواپسی های مرا کمتر نکردحال و روزم را فقط دیدار بهتر می کندگفته بودم از تو دیگر شعر ننویسم ، ولینظم شعرم را همین انکار بهتر می کنددوستت دارم، و میخواهم تو را دیوانه وارحس و حالم را همین اقرار بهتر می ...
به گلو بغض و به لب اشک و به آغوشم دردشانه ای نیست ولی شکر که دیواری هست!...
سعی کردم که تو را کم کنم از زندگی امزندگی کم شد و دیدم تو شدی زندگی ام...