شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
هر بار می رسم به تومقصد لحظه های منسنجاق میشوم به توتن پوش عاشقانه ام...
سنجاق کندوستت دارم هایِ مراسمتِ غربِ سینه ات... تا قلبت بشنود،بلرزد ،بتپد تنها برایِ من...️️️...
نبض نگاهت رابه گل های دامنم سنجاق کرده اماز سایه ها که بگذریخواب هایت پر از سپیده ی صبح می شوند....
…اگر هنوز هم چراغ اطاقت را ڪہخاموش می ڪنی……یا زیرِ باران راه میروی…یا تنھا ڪہ می شوییا در هر جایِ خاص یا شرایط خاصی ڪہقرار می گیری…در دلت یادِ او می افتی……حتی اگر بد و بیراه هم بگویی……مطمئن باش…هنوز دوستش داری………و مطمئن باشهنوز خطِ قرمزِ احساست اوست……و هنوزاگر ڪسی بہ او بد بگویدحتماً با خشم نگاهش می ڪنی…………دل است دیگربہ ڪسی ڪہ سنجاق شدتا نفس میڪشی جایِ سنجاق رویش میماند……حالا تو خودت را بکش و……یڪ نفس بگو :...
رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم ؛شنبههای بیپناهی جمعههای بیقراری عاقبت پروندهام را با غبار آرزوها خاک خواهد بست روزیباد خواهد برد باری روی میز خالی من صفحهٔ باز حوادث در ستون تسلیتها نامی از ما یادگاری......
سودای سفر/ راه را سنجاق کردزمان ایستادراهرفت....
اجنه های رودخانهسنجاقم کردندوگرنه ماوایم دریابود...
پدر بزرگ مرداز بس که سیگار می کشیدمادر بزرگ ساعت زنجیر دار او را که همیشه به جلیقه اش سنجاق بود را به منبخشیدبعدها که ساعت خراب شدساعت ساز عکس کسی را به من دادکه در صفحه پشتی ساعت مخفی شده بوددختری که هیچ شبیه جوانی مادر بزرگ نبود!!!پیرمرد…چقدر سیگار می کشید…...
پاییز نزدیک است...دلم یک تو می خواهد که دوستت دارم هایم را با برگ های نارنجی این شهر به موهایت سنجاق کنم تا پاییز بهار ما باشد......