متن لاکچری
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات لاکچری
«در سرم نیست بجز وصل تو سودای دگر»
غیر ازین حیف بُوَد از تو تمنای دگر
عمر بگذشت و دگر مهلت دیدار نماند
فرصتی نیست ، مده وعده ی فردای دگر
ز جفا شانه مزن بر مشکن زلف که دل
جز سر زلف تو مسکن نکند جای دگر
صنما جز...
.
عشق جانم...♥️
تو شیرین ترین اتفاق توی تلخ ترین روزای زندگیمی، قشنگ ترین معجزه...🍃
اینقدر دوستت دارم و اینقدر قلبم باهات
آرومه که شدی وصله تنم ، شدی خون توی رگام...
اینقدر باهات رفیقم ک میشه کل روزو
باهات حرف زد و حرف زد و خسته نشد.
شدی همونی...
از عشق مى نویسم باذوق شاعرانه
با شور یک غزل یا غوغای یک ترانه
از بغضهاى تلخ و از اشکهاى خاموش
از کوچه هاى باران در خلوت شبانه
یا از تبى که امشب بر جان من نشسته
با آتشى که هر دم از دل کشد زبانه
در باغ خاطراتم فصل...
ای خالق کون و مکان بنگر که جانم می رود
در هجر او ای مهربان ، تاب و توانم می رود
در آرزوی وصل با آن صاحب حسن و جمال
احساس زیبا و خوشم با دل سِتانم می رود
من تشنه ی دیدار یار ، او در پی آب روان...
این منم تازه ترین فاجعه ازمحضرِ عشق
که نشستم به عزاداری خاکسترِ عشق
بشکند آینه ایکاش ، که مشغولم کرد
به خودآرایی هرروزِ ملال آور عشق
به تماشای تو مشغول شدم یادم رفت
که سلامی کنم ای دختر نیلوفر عشق
خاطرات من وُ تو هرچه که بود عشق نبود
خط...
صبح آمد و دلتنگ تماشای توام
برخیز که من عاشق دنیای توام
خورشید منی طلوع کن حضرت عشق
مشتاق درخشیدن زیبای توام...🥰
بهزاد غدیری
غنچگی کردی و بوییدن تو دست نداد
همه تن دست شدم، چیدن تو دست نداد
پابه پا کردم و هی عقربه ها رفت جلو
دیر شد، لحظهٔ بوسیدن تو دست نداد
دلم از حسرت دیدار تو دریایی شد
قدر یک قطره ولی دیدن تو دست نداد
با لبم وعدهٔ لبهای...
تو را دیدن ، سرآغاز اسیری ست
تمنّایت چه راه ناگزیری ست...
بقدری ریخته ، نور از ، دو چشمت
که گویی ، کهکشان راه شیری ست
بهزاد غدیری
ویرانه نه آن است که جمشید بنا کرد
ویرانه نه آن است که فرهاد فرو ریخت
ویرانه دل ماست که با هر نگه دوست
صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت
بهزادغدیری ، شاعر کاشانی
دلتنگ تو هستم که دلم کردہ هوایت
شک نیست، مرا می کشد این درد نهایت
تا چند لب پنجرہ ها کز کنم از غم
با پنجرہ ها از تو کنم حرف و حکایت
هی با خود و با این دل تنگم بزنم حرف
خالی شود از غصه به دل یکسرہ...
عشق باید که تو را تا ته دنیا ببرد
از دل غم گذرد تا دل شیدا ببرد
هرسحرگاه به دنبال دعا باش که عشق
سرخی جام غروبش به تماشا ببرد
از لب لعل لبش باز عسل نوشد شعر
با نگاهی دل آشفته به یغما ببرد
ماه را دست بگیرد ببرد...
من دلم هرگز نمی آید که دلگیرت کنم
یا که با خودخواهی ام از زندگی سیرت کنم
هی نمک می ریختم با بیت بیت هر غزل
تا که با شعر خودم شاید نمک گیرت کنم
خواب خوب هرشبم بودی گمان کردم که تو
مال من هستی اگر هرجور تعبیرت کنم...
هم مهربونه، هم جذاب. هم حد و حریم خودشو میدونه هم چشمای قشنگی داره. به وقتش شوخی میکنه به وقتش جدیه و بلده چطوری کاریزماتیک رفتار کنه...من از کسی اسم نبردم، ولی اسمش اومد تو ذهنت...
بهزاد غدیری
در روزهای نبودنت، بودنت را مرور می کنم
روزهایی که خنده هایت آرامش جانم بود
و صدای نفس هایت دلیل نفس کشیدنم…
تو رفتی و زندگی با تو رفت...
عشق با تو رفت...
شادی با تو رفت...
تو رفتی و همه چیزهای خوب را با خودت بردی تا من بمانم....
حسرتی هست فقط بر دلِ من تکراری
کاش گرمای لبت بر لبِ من بگذاری
همه خفتند ولۍچشمِ من از اشک پُر است
سهمِ من از تو شده گریه و شب بیداری...
بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی