پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
«در سرم نیست بجز وصل تو سودای دگر»غیر ازین حیف بُوَد از تو تمنای دگرعمر بگذشت و دگر مهلت دیدار نماندفرصتی نیست ، مده وعده ی فردای دگرز جفا شانه مزن بر مشکن زلف که دل جز سر زلف تو مسکن نکند جای دگرصنما جز گل رخسار تو در باغ جهانمنظر چشم مرا نیست تماشای دگردل که زد غوطه به دریای محبت دانستچون تو ای جان نبُوَد گوهر یکتای دگرجز به سر پنجهٔ غم تار دلم کوک مکنکه بجز ناله نخیزد ، ز دل آوای دگرگیرم از عشق جگر سوز تو د...
.عشق جانم...♥️تو شیرین ترین اتفاق توی تلخ ترین روزای زندگیمی، قشنگ ترین معجزه...🍃اینقدر دوستت دارم و اینقدر قلبم باهاتآرومه که شدی وصله تنم ، شدی خون توی رگام...اینقدر باهات رفیقم ک میشه کل روزوباهات حرف زد و حرف زد و خسته نشد.شدی همونی که دلم میخواد تمام عمروباهاش زندگی کنم ، عاشقی کنم و...خاطره سازی کنم و در آخر کنارشموهام جوگندمی بشه...تو تمام روزا چه روزای شیرین چه تلخکنارت باشم تو هر حالتی مرهم بشمبرا قلبت ، تکیه گا...
از عشق مى نویسم باذوق شاعرانهبا شور یک غزل یا غوغای یک ترانهاز بغضهاى تلخ و از اشکهاى خاموشاز کوچه هاى باران در خلوت شبانهیا از تبى که امشب بر جان من نشستهبا آتشى که هر دم از دل کشد زبانهدر باغ خاطراتم فصل خزان عشق استتا کى شود بهار و فصل گل و جوانهاز قهقراى مهر و از قحطى صداقتاز قلب پاک عاشق تا مرگ جاودانهبر لوح سنگی دل با جوهر محبتباید نوشت از عشق این بهترین بهانه...
ای خالق کون و مکان بنگر که جانم می روددر هجر او ای مهربان ، تاب و توانم می روددر آرزوی وصل با آن صاحب حسن و جمالاحساس زیبا و خوشم با دل سِتانم می رودمن تشنه ی دیدار یار ، او در پی آب روانآن غنچهٔ شیرین زبان از گل سِتانم می روددردا که بی او خسته ام ، دل از همه بگسسته ام می خواهمش از عمق جان ، با جسم و جانم می رود ای وای از این دلواپسی مُردم دگر از بی کسی بی روی آن ماه جهان ، روح و روانم می رود دلدادهٔ رویش منم ، سرگ...
این منم تازه ترین فاجعه ازمحضرِ عشقکه نشستم به عزاداری خاکسترِ عشقبشکند آینه ایکاش ، که مشغولم کردبه خودآرایی هرروزِ ملال آور عشقبه تماشای تو مشغول شدم یادم رفتکه سلامی کنم ای دختر نیلوفر عشقخاطرات من وُ تو هرچه که بود عشق نبودخط بزن اسم مرا زودتراز دفتر عشق...تا کی از چشم تو احساس گدایی کنم؟ آهخسته ام خسته ازاین خواهشِ شرم آور عشقمهربانیِ تو ازعشق نبود؛ از هوس استدایه هرگز نتواندکه شود مادر عشق...عشق شاید که ف...
صبح آمد و دلتنگ تماشای توامبرخیز که من عاشق دنیای توامخورشید منی طلوع کن حضرت عشقمشتاق درخشیدن زیبای توام...🥰بهزاد غدیری...
غنچگی کردی و بوییدن تو دست ندادهمه تن دست شدم، چیدن تو دست ندادپابه پا کردم و هی عقربه ها رفت جلودیر شد، لحظهٔ بوسیدن تو دست نداددلم از حسرت دیدار تو دریایی شدقدر یک قطره ولی دیدن تو دست ندادبا لبم وعدهٔ لبهای کسی جز تو نبودچه کنم؟ رخصت نوشیدن تو دست ندادآسمانی تر از آنی که خدایی بکنیخاکسارم که پرستیدن تو دست ندادبهزادغدیری...
تو را دیدن ، سرآغاز اسیری ستتمنّایت چه راه ناگزیری ست... بقدری ریخته ، نور از ، دو چشمتکه گویی ، کهکشان راه شیری ست بهزاد غدیری...
ویرانه نه آن است که جمشید بنا کردویرانه نه آن است که فرهاد فرو ریختویرانه دل ماست که با هر نگه دوستصد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریختبهزادغدیری ، شاعر کاشانی...
دلتنگ تو هستم که دلم کردہ هوایت شک نیست، مرا می کشد این درد نهایت تا چند لب پنجرہ ها کز کنم از غمبا پنجرہ ها از تو کنم حرف و حکایت هی با خود و با این دل تنگم بزنم حرفخالی شود از غصه به دل یکسرہ جایت ای کاش که این حنجره خاموش بماند فریاد سکوتم برسد تا به صدایت با خنده بریدی دل و با گریه دویدمگفتی به من خسته همین است سزایت دیوار به دیوار فقط کوچه ی بن بست از دست من مست ببین کردہ جدایت ا...
عشق باید که تو را تا ته دنیا ببرداز دل غم گذرد تا دل شیدا ببرد هرسحرگاه به دنبال دعا باش که عشقسرخی جام غروبش به تماشا ببرد از لب لعل لبش باز عسل نوشد شعر با نگاهی دل آشفته به یغما ببرد ماه را دست بگیرد ببرد روی زمین چشم را باز کند تا به ثریا ببرد آن همه گفتم و از اشک نگفتم چیزیچشمه باید که تو را تشنه به دریا ببردعشق یک معجزهٔ پاک و الهی است بدان...صد غم و غصّه و درد از دل تنها ببردبهزادغدیری...
من دلم هرگز نمی آید که دلگیرت کنمیا که با خودخواهی ام از زندگی سیرت کنمهی نمک می ریختم با بیت بیت هر غزلتا که با شعر خودم شاید نمک گیرت کنمخواب خوب هرشبم بودی گمان کردم که تومال من هستی اگر هرجور تعبیرت کنمگاه عاشق بودی گاهی بلای جان منخوب یا بد نمیدانم چه تعبیرت کنممن فقط میخواستم مال خودم باشی همینمن فقط میخواستم پای خودم پیرت کنمبهزاد غدیری...
هم مهربونه، هم جذاب. هم حد و حریم خودشو میدونه هم چشمای قشنگی داره. به وقتش شوخی میکنه به وقتش جدیه و بلده چطوری کاریزماتیک رفتار کنه...من از کسی اسم نبردم، ولی اسمش اومد تو ذهنت...بهزاد غدیری...
در روزهای نبودنت، بودنت را مرور می کنمروزهایی که خنده هایت آرامش جانم بودو صدای نفس هایت دلیل نفس کشیدنم…تو رفتی و زندگی با تو رفت...عشق با تو رفت...شادی با تو رفت...تو رفتی و همه چیزهای خوب را با خودت بردی تا من بمانم.و یک دنیا حس دلتنگی و نبودن و تاریکیکاش دنیا آن قدر گرد باشد که یک روز بی هوا و بی بهانه...جایی که حتی گمانش نمی کنمتو را به من برساند...بهزاد غدیری...
حسرتی هست فقط بر دلِ من تکراریکاش گرمای لبت بر لبِ من بگذاریهمه خفتند ولۍچشمِ من از اشک پُر استسهمِ من از تو شده گریه و شب بیداری...بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی...
کرونا با جوونا کاری نداره!مراقب شوگرددی هاتون باشین،خدای نکردهچیزیشون بشه دیگه نمی تونین لاکچری زندگی کنید!...
من یه بهمنی ام ؛کسی که بهم بدی کرده باشه رو یادم نمیرهلاکچری ترین آدم دنیایی اگه با ما دوستی...
جمعهروز خوبیستهمه چی تعطیلمیتوانتا لنگ ظهر خوابید.مزاحم اموات شدپشت هم فاتحه خواندبی انکه کسی حسادت کندو ثواب کرد برای ذخیره اخرت.جمعهروز خوبیستمیتوان انواع پزها را امتحان کردبه همه چی خندیدبفکر بال مرغ بودبه ذغال و نوشابهخانواده رادر اخر هفته مهمان کردبه کباب با دسر غلیان .جمعهروز خوبیستمیشود مراوده داشتبا همسایههابر سر پارک شاسی بلنددعوا کردقدم زدفکورانه اطراف را ورانداز کرددست نوهای در...