تو چه دانی که به جان لذت غم های تو چیست
ما در هر چیز فقط تقریبا هستیم.
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا..؟
نامه ی ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت...
خدا تو را به یکی چون خودت دچار کند
تمام روزها یک روزند؛ تکه تکه میان شبی بی پایان ...!
موجِ تبسّمت پرِ پروازِ بوسه است...
چه خلاف سر زد از ما که درِ سرای بستی ؟
هرکه زخمِ کاری ام را دید،گفت این کارِ توست...
رسوای عالمم ز نگاه نهان تو ...
اوست گرفته شهرِ دل من به کجا سفر کنم...؟
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم...
حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش...
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند ...
خودم اینجا، دلِ من پیش تو سرگردان است... _نظری
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
طوری در دلت می نشینم که کسی به غیر من جا نشود...️
تو آن نه ای که چو غایب شوی، ز دل برَوی ...
روزی تن من بینی ، قربانِ سرِ کویش ...
سیه آن روز که بی نور جمالت گذرد...
...
همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی....️
من از جهان به تو نازم که نازنین جهانى...
یا أیُّها الحُزنُ الذی لا یَنتَهی ، زِد.. ای اندوهی که پایان نمی پذیری،افزون شو..