یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
دنیا همه سر به سر خیال است ، خیال...
گر بدانی حال من، گریان شوی بی اختیار...
مرو که گر بروی خون من به گردن تست...
رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم...
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد...
ای بیوفا برو که بر این عهدهای سستنی اندک اعتماد که هیچ اعتماد نیست...
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشینداز گوشه بامی که پریدیم، پریدیم...
منوعشقودلِدیوانهبساطیداریمعقلهیفلسفهمیبافد و ما میخندیم...
من بودم و دل بود و کناری و فراغی ...این عشق کجا بود که ناگه به میان جَست ؟!...
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم...
من بودم و دل بود و کناری و فراغیاین عشق کجا بود که ناگه به میان جست...
اگر دل پای بست تو نمی بودمرا سر بر سر زانو نمی بود...
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو رابا اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را...
کی تبسم دور از آن شیرین تکلم می کنمزهر خند است این که پنداری تبسم می کنم...
رم دادن صید خود از آغاز غلط بودحالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم...
من صید دیگری نشوم وحشی تواماما تو هم برون مرو از صیدگاه من...
همی ترسم که ای جان جهانمنیایی ور رود بر باد جانم ......
شرح این قصه’ جانسوز نگفتن تا کی ؟سوختم ، سوختم این راز نهفتن تا کی ؟...
در ماندهام به دردِ دلِ بی علاجِ خویش......